October 31, 2007

روزنوشت های ... (31)

عکسش را در پست قبلی خوب ببینید! برای من یک نفر بیش از هر چیز واژه « مرد » را تداعی می کند؛ به ویژه در ترکیب با اشعارش:
اگر داغ دل بود، ما دیده ایم
اگر خون دل بود، ما خورده ایم
اگر دل دلیل است، آورده ایم
اگر داغ شرط است، ما برده ایم
اینکه روی واژه مرد تاکید دارم به خاطر این است که احساس می کنم چنین چیزی را در زندگی روزمره مان دیگر خیلی کم می بینیم. منظورم هم فقط مرد بودن برای مردان نیست. منظورم اریجینال بودن است. اینکه جنس اصل و کامل و درست خیلی کم پیدا می شود. به نظر می آید در محیطی زندگی می کنیم که همه چیزش جعلی است و اصلی بودن هم، یا برای کسی ارزشی به حساب نمی آید و یا اگر ارزش هست، اصل بودن خیلی برایش صرف ندارد! داریم به این جعلی بودن عادت می کنیم و این عمق فاجعه است. روزها می گذرند، بی هیچ خلاقیتی و هیچ حرف تازه ای. به نظر می رسد هیچ کس سر جایش نیست. همین چند روز پیش توی یکی از پست ها درباره سیاستمدارهایی نوشتم که سر جایشان نیستند و خیلی زود و به ناحق رسیده اند به جایی که در آن قرار دارند و این قابل تعمیم است به خیلی حوزه های دیگر.
آهنگ های فیلم سنتوری بعد از پخش زیر زمینی شان کلی گل کردند. می دانید چرا؟ چون اریجینال هستند. موسیقی محسن چاووشی ـ که صدایش در ظاهر شاید سیاوش قمیشی را یادآوری کند ـ از ته ِ ته ِ دلش بر می آید و شبیه هیچ کس نیست! مخصوصا آنجایی که می خواند:
صدای سازم همه جا پر شده
هر کی شنیده از خودش بیخوده
اما خودم پر شدم از گلایه
هیچی از نمونده جز یه سایه
سایه ای که خالی از عشق و امید
همیشه محتاجه به نور خورشید
این آن چیزی است که لازمش داریم. چیز اصلی که بشود دوستش داشت. در این زمانه ای که خیلی سخت می شود چیزی را دوست داشت و دوست داشتنی ها هم خیلی زود از دست می روند. مثل قیصر ...

October 30, 2007

... و قیصر امین پور

سر سبز ترین بهار تقدیم تو باد
آوای خوش هزار تقدیم تو باد
گویند که لحظه ایست روییدن عشق
آن لحظه هزار بار تقدیم تو باد


روزنوشت های ... (30)

باری
دل
در این برهوت
دیگر گونه چشم اندازی را می طلبد.

احمد شاملو / ققنوس در باران

October 29, 2007

روزنوشت های ... (29)

به هر تار ِ جانم صد آواز هست
دریغا که دستی به مضراب نیست.
چو رویا به حسرت گذشتم، که شب
فروخفت و با کس سر ِ خواب نیست.
..............................................

احمد شاملو / لحظه ها و همیشه

October 28, 2007

روزنوشت های ... (28)

روز خوبی نیود. حتی به لطف نمایشگاه گرافیک فرهاد فزونی. فرهاد فزونی ( گرافیست ) نمایشگاهی از مجموعه آثارش را در فرهنگسرای میرک بر پا کرده که دیروز ( شنبه )، ساعت پنج عصر افتتاح شد. اول برویم سراغ قسمت بد ماجرا تا بعد برسیم به بخش خوشمزه کیک. ساعت پنج عصر تازه از خانه راه افتادم و بخاطر ترافیک عجیب و غریبی که واقعا معنی اش را نمی فهمم ساعت 6 عصر رسیدم به میرک. دو تا نکته هست که نمی توانم به شان اشاره نکنم. اول اینکه این ترافیک سنگین حاصل چیست؟ اگر همه برای کار و فعالیت زده اند بیرون، پس علت این که عقب ماندگی چیست؟ جز این است که بیشتر کسانی که از خانه بیرون زده اند واقعا هیچ کار خاصی ندارند و همینجوری آمده اند بیرون؟ و یا در حالت خوش بینانه تر می شود آن کار را با ماشین های عمومی هم انجام داد. نکته دیگر مکان نگارخانه میرک است. احداث یک نگارخانه در آن نقطه از شهر یک کج سلیقگی آشکار را می طلبیده که گویا مسئولان امر داشته اند. مسئله این نقطه و آن نقطه نیست. بحث مرکزیت شهر است و اینکه وقتی تعداد نگارخانه ها اندک است، نباید آنها را در مناطقی که خیلی در مرکزیت شهر و رفت و آمدهای شهری قرار ندارند احداث کرد.

می رسیم به بخش خوشمزه کیک. دیدن پوستر، روی مانیتور کامپیوتر و حتی در کتاب های نفیس گرافیک ـ که انصافا چاپ های خوبی هم دارند ـ و دیدن آن بر روی دیوار و در اندازه حقیقی، درست مثل تفاوت دیدن فیلم بر روی صفحه تلویزیون و پرده سینما است. دیدن پوسترهای فزونی از نزدیک و بر روی دیوار، لذت خاصی داشت. این بار اما خیلی حوصله و دل و دماغ همیشگی را برای گشتن و دیدن نداشتم و از کنار همه چیز سرسری گذشتم. از داخل نمایشگاه هم یکی از آن دلمردگی های اساسی سراغم آمد که تا همین حالا هم ادامه دارد و نپرسید چرا که گفتنی نیست. اصولا دردهای آدمی گفتنی نیستد، خیلی از زخم ها را نباید به دیگران نشان داد و خیلی از دردها را نباید با کسی در میان گذاشت. گیرم که « روح را آهسته و در انزوا، چون خوره بخورند و بتراشند. ». می بینید؟ دوباره می رسیم به بخش تلخ زندگی؛ و سوال اینکه آیا واقعا بخش شیرینی در کار بود؟

October 27, 2007

روزنوشت های ... (27)

جمعه حرف تازه ای برام نداشت
هر چی بود پیش تر از این ها گفته بود

شهیار قنبری

October 26, 2007

روز نوشت های ... (26)

ساعت الان ده و پنج دقیقه صبح جمعه است و من دارم پست روز پنجشنبه را می نویسم! هر کس بخواند با خودش می گوید : « نمردیم و معنی به روز(!) رسانی رو هم فهمیدیم ». شماره جدید ماهنامه سینمایی فیلم و شماره جدید ماهنامه هفت منتشر شدند. شماره جدید فیلم مجموعه مقالاتی دارد در باره سری فیلم های بورن و آپارتمان ( بیلی وایلدر ) و نقدهایی بر فیلم های ایرانی ضعیف دست های خالی و خدا نزدیک است و گفتگو با کارگردان فیلم مسیح، نادر طالب زاده. هفت هم گفتگویی دارد با پرویز کلانتری، کیومرث پور احمد، ناصر نظر و امیر کوهستانی و مهین صدری. به همراه دو گفتگو با کلود شابرول و استیو کوگان. از نوشته های هادی چپردار خبری نیست، و حمید رضا صدر مقاله ـ مثل همیشه ـ فوق العاده ای درباره کلود شابرول دارد. در کل، بد نیستند. مخصوصا هفت که همیشه خواندنی است.
اما دیروز صبح ( یعنی پنجشنبه ) بهروز افخمی مهمان برنامه مردم ایران سلام بود و با حرف هایش در باره داستان گویی و روایت نزدیک بود ذوق مرگم کند. درست همین بحثی که چند روز پیش در یکی از این پست ها داشتم را بهروز افخمی مطرح کرد و رک و راست گفت : « او کسی که دنبال بیان حرف های سیاسی یا عقاید خودش هست بره مثلا سخنرانی کنه. » ( نقل به مضمون ). جمله ای هم از کوندرا آورد که : « داستان فقط باید به چیزهایی بپردازد که جز داستان در هیچ قالب دیگری قالب ارائه نیستند. » ( باز هم نقل به مضمون ) می دانیم که افخمی فیلم ها تبلیغاتی محمد خاتمی و مهدی کروبی را در انتخابات ریاست جمهوری ساخته، اما حساب فیلم تبلیغاتی متفاوت است و افخمی خوب این تفاوت ها را می داند. البته خیلی از حرف هایش در همین بحث داستان گویی هم به نظرم چندان صحیح نیامد، اما بطور کلی جالب بود و اصولا بهروز افخمی شخصیت جالب و دوست داشتنی است. با اینکه می دانم این وبلاگ را نمی خواند دلم می خواهد از همین جا بگویم : « متشکریم آقای افخمی! به خاطر جهان پهلوان تختی، و به خاطر شوکران »

October 25, 2007

روزنوشت های ... (25)

امروز بعد از ظهر، خیلی ناگهانی و بی مقدمه یاد « قصه دو ماهی » گوگوش افتادم. البته خیلی هم بی مقدمه نبود. این چیزها رفته اند توی حافظه تاریخی ما و یک تلنگر لازم است که یادشان کنیم. هر چه ترانه را در ذهن مرور کردم، بخشی که دیگر دوستش نداشته باشم را پیدا نکردم. همان است که بود. همان قدر عزیز که سال پیش و سال پیشتر. و احتمالا برای من بیست و چند ساله همان قدر عزیز، که برای جوان بیست و چند ساله سال های دهه چهل. سال خلق ترانه 1339 است و تا امروز گرد و غبار زمان، که بی رحمانه بر همه چیز ـ و مخصوصا بر هر چیزی که رنگ و نشانی از هنر دارد ـ می نشیند را تاب آورده است. قصه دو ماهی اصلا بهانه است و می خواهم ببینم که این چیزها چه دارند و چه رازی در آنها هست که می مانند؟ سعدی در مقدمه گلستان آورده : « ... گفتم برای نُزهت ناظران و فُسحت حاضران کتاب گلستان توانم تصنیف کردن که باد خزان را بر ورق او دست تطاول نباشد و گردش زمان عیش رَبیعش را به طیش خَریف مبدل نکند. » این بحث ماندگاری را که من با زبان الکن به آن اشاره کردم استاد سخن به زیباترین شکل شرح داده. به فوت کوزه گری می ماند. مگر بارها نشده که ابر و باد و مه و خورشید و فلک دست به دست هم داده اند و یک عده از بهترین ها را جمع کرده اند؟ مگر نشده که که یک فیلمساز بزرگ و فیلمنامه نویس بزرگ و بازیگران بزرگ و ... دیگر بزرگان گرد آمده اند، اما فیلم حاصل را حتی چند سال بعد هم با سختی به خاطر آورده ایم؟ مگر نشده که هنرمندی برجسته کاری را انجام می دهد برای بهترین سوژه های ممکن و پیش از خلق، همه اثر را شاهکاری می دانند و پس از خلق ...
پس راز همه این ماندگاری ها چیست؟ چطور می شود که « کاخی برافکند که از باد و باران گزند نیابد؟ ». راز غریبی است و هیچ فرمول و قاعده ای هم ندارد؟ و همین است که هنر را زیبا می کند. راستی حواستان هست که آخر قصه دو ماهی، ماهی بازمانده از خدا چه می خواست؟ نکند راز این ماندگاری همین باشد :
ای خدا کاری نکن یادش بره
که یه ماهی این پایین منتظره
نمی خوام تنها باشم
ماهی دریا باشم
دوست دارم که بعد از این
توی قصه ها باشم
خودش است. خودِ خودش! از همه این تلخی ها و غربت و خفقان و مهمتر از همه، مرگ، تنها همین یکی، همین عشق است که نجاتمان می دهد!

October 24, 2007

روزنوشت های ... (24)

امشب اخبار بخش هایی از ورود تیم مذاکره کننده هسته ای ایران به خاک رُم را نشان می داد. در بخشی از گزارش دوربین رفت روی جلیلی، رئیس جدید شورای عالی امنیت ملی و جلیلی یکهو چشمش افتاد به دوربین و چند لحظه ای توی دوربین نگاه کرد و بعد، طوری که انگاره فهمیده است در مرکز توجه قرار دارد شروع کرد به لبخند زدن و نقش بازی کردن و طبعا چون بازی بلد نبود کلی خراب کرد. در عوض توی یک قسمت دیگر از همین تصاویر علی لاریجانی، با ظاهری که فقط یک کراوات از تکنوکرات ها کم داشت، خیلی سنگین و درست مثل مردی که قرار است مذاکرات مهمی داشته باشد قدم زنان از سالن محل خارج شد و نشست توی ماشینی که دم در سالن منتظرش بود. تفاوت این دو تا برخورد بی هیچ کم و کاست برایم اصطلاح « کوتوله سیاسی » را یادآور شد. متوجه اید که؟ منظورم این نیست که آدم ها همیشه باید در جایی که هستند بمانند و بالاتر نروند؛ بالا رفتن سیر سیر و سلوکی می خواهد که بعضی ها آن را طی می کنند و بعضی ها نه! مثلا بعضی ها پس از دو سال شهردار بودن به ریاست جمهوری می رسند و ... . می بینید عاقبت کار ما را؟ هیچ فکر نمی کردم که روزی مجبور باشم از رفتار علی لاریجانی ـ در برابر فردی دیگر ـ دفاع کنم. همانظور که اصلاح طلبان در زمان انتخابات مجلس ششم فکرش را نمی کردند که چند سال بعد باید از هاشمی در برابر احمدی نژاد دفاع کنند. شاید زمانی هم برسد که در برابر چهره دیگری، احمدی نژاد برایمان عزیز شود؛ که البته، خدا آنروز را نیاورد!
از این چیزهای تلخ که بگذریم، باز باید اشاره کنم به برنامه امشب دو قدم مانده به صبح و چهره امشب : بهرام عظیمی. یکی از باحال ترین (!) آدم هایی که می توانید پیدا کنید. لا اقل امشب و در این برنامه که اینطور نشان داد؛ بویژه وقتی که داشت درباره تصویر چهره و بینی اش از نیمرخ حرف می زد. گزارش برنامه دیشب با حضور مسعود کیمیایی را هم می توانید اینجا بخوانید.

October 23, 2007

روزنوشت های ... ( 23 ) [ و ... مسعود کیمیایی ]

آن اتفاق رخ داد و مسعود کیمیایی در برابر دوربین دو قدم مانده به صبح نشست. آنقدر باهوش بود که بداند وقتی پس از سال ها در تلویزیون ظاهر می شود چه بگوید و چگونه بگوید. از سانسور آثارش گفت و از سینمای هدایتی و حمایتی سال های اول انقلاب. وقتی جیرانی، پس از بحثی در باره قیصر بینندگان را به دیدن کلیپی از آثار کیمیایی دعوت کرد، کیمیایی پرسید : « قیصر هم پخش میشه ؟ » و شاید می دانست که پخش قیصر ناممکن است و ذکاوت اش بود که اینگونه بپرسد تا حضورش در تلویزیون پس از این همه سال ـ که خودش هم در ابتدا به آن اشاره کرد ـ به برگ برنده ای برای آنان تبدیل نشود.

برای من اما این برنامه مثل زنده شدن یک عشق قدیمی بود. مثل اینکه زمانی، کسی را دوست داشته ای و سال ها بعد در جایی باز می یابی اش. برنامه امشب با کلوزآپ های درجه یکی که از استاد داشت، یادم انداخت که چقدر دوست اش داشته ام و چقدر دوست اش دارم. یادم انداخت که بخشی از عشقم به سینما را مدیون او هستم و تصاویری که آثارش از همان کودکی در ذهنم ساختند. تصویر امین تارخ که روی ریل راه آهن، بر چمدانی نشسته است. تصویر فرامرز قریبیان که تن زخمی، سوار بر اسب در خیابان های تهران می گردد. تصویر هادی اسلامی که با چهره ای خون آلود و خسته تپانچه اش را به سوی دیگری نشانه گرفته است. و تصاویر آثار این سال هایش چقدر کدر بودند و نه تنها چیزی بر آن گنجینه نیفزودند که آن خاطره ها را هم از ذهن زدوند. اما می خواهم فراموش کنم. می خواهم این سال هایش را نادید بگیرم و اصلا خودم را به خواب بزنم. نمی خواهم دیگر به یاد بیاورم که پس از آن همه امید، سربازهای جمعه چه آب سردی بود بر تنم. مطمئنم که همه این فراموش کردن ها می ارزد به اینکه یک عشق دوباره زنده شود. عکس اش را باید همین فردا صبح برگردانم روی دیوار. همین فردا صبح!

October 22, 2007

روزنوشت های ... (22)

بعضی وقت ها وسوسه می شوم قراری را که برای هر شب آپدیت کردن این وبلاگ گذاشته ام بشکنم و چیزی ننویسم. اما دو چیز مانع می شود. اول اینکه خود این نوشتن لذت بخش است. هر جفنگ و پرت و پلایی هم که بنویسی باز لذت بخش است. جعفر مدرس صادقی، آخر کتاب « قسمت دیگران و داستان های دیگر » یادداشت درجه یکی دارد که بخشی از آن خیلی مربوط است به حرفی که می خواهم بزنم : « این نویسنده هیچ اعتقادی به ابلاغِ پیام و سخن پراکنی ندارد و وسیله کردنِ داستان را برای تحمیل ِ معلومات فلسفی و سیاسی به خواننده بی حُرمتی و اسائه ی ادب به ساحت مقدس داستان می داند. او به این قالب ِ ادبی عشق عجیبی دارد و خیال می کند همه چی در جهان به این دلیل وجود دارد و هر حادثه ای به این دلیل اتفاق می افتد که روزی توی این قالب خودش را به ثبت برساند. » می بینید؟ این است عشق به روایت و داستان گویی. عشقی که الزاما هم در قالب ادبی و فرم داستانی مکتوب بروز پیدا نمی کند. دیده اید آدم هایی را که ساده ترین چیزها و رخدادها را طوری بیان می کنند که فکر می کنید مهمترین اتفاق دنیا است؟ این آدم هایی یک چیزی در وجودشان هست که ترغیب شان می کند به روایت و داستان سرایی؛ گیرم که خودشان خیلی متوجه نباشند و این استعداد بالقوه، بالفعل نشود.
اما دوم؛ قراری را هم که با خودم گذاشته ام نمی توانم بشکنم. اصلا یک مدتی است به شکل جدی تصمیم گرفته به همه قول و قرارهایی که با خودم می گذارم پایبند باشم و ببینم تا کجا می توانم طاقت بیاورم و ـ مثل سابق ـ عهد شکنی نکنم. یاد جمله ای افتادم که مجید اسلامی اول نقدش بر مرد مرده در مجله فیلم از هال هارتلی آورده بود : « می خواهم ببینم با یک جفت لاستیک صاف تا کجا می توانم بروم؟ »

October 21, 2007

روزنوشت های ... (21)

برنامه دو قدم مانده به صبح، این هفته فوق العاده است. یعنی قرار است که باشد. مهمانان برنامه امشب، محمد علی بهمنی ( غزلسرا ) و مرضیه برومند بودند. برنامه فردا شب با حضور کارن همایونفر ( آهنگساز ) و حسن سربخشیان ( عکاس ) برگزار می شود و اما ... . نکته اصلی در برنامه دوشنبه شب است : مسعود کیمیایی. اگر این اتفاق رخ دهد و کیمیایی در برابر جیرانی بنشیند، دیگر رسما باید از دو قدم مانده به صبح به عنوان یک پدیده فوق العاده جدی یاد کنیم. برنامه ای که حدود 3 ماه است فعالیت اش را آغاز کرده و حالا میمهانی دارد که تا کنون در برابر دوربین صدا وسیمای جمهوری اسلامی قرار نگرفته ( منهای یک حضور در شبکه جهانی جام جم ) و از چهره های ناسازگار با سیاست های کلی نظام به شمار می آید. اینکه این برنامه برگزار می شود یا نه و اینکه اگر برگزار شود چگونه خواهد بود خیلی چیزها را روشن خواهد کرد. احتمالا برنامه صرفا به سینمای کیمیایی می پردازد و جیرانی سعی خواهد کرد سوالاتی را مطرح کند که جواب های شان مشکل چندانی ایجاد نکنند. خب، شما که توقع ندارید جیرانی مثلا از کیمیایی بپرسد : « در آن جریانات پیرامون شما و سعید امامی دقیقا چه گذشت ؟ »
امشب اولین قسمت سریال حاتمی کیا هم پخش شد. جالب اینکه اینجا هم با یک روح طرف هستیم. دیگر حالم دارد از هر چه روح، شیطان و فیلم و سریال معناگرا و ... است بهم می خورد.

October 20, 2007

روزنوشت های ... (20)

این یکی نوبر است دیگر! الان ساعت 9 صبح روز شنبه است و من می خواهم پست روز جمعه را بنویسم! تنها نکته امروز آزمون آزمایشی پارسه بود که آن هم هیچ نکته خاصی نداشت. رفتیم و امتحان دادیم و کیک و آب میوه را خوردیم و آمدیم بیرون. همین! مدتی پیش در وبلاگ پرستو دوکوهکی یک شعر از قیصر امین پور دیدم که درجه یک است. زمان زیادی است که هر بار به بهانه ای می خواهم این شعر را اینجا ذکر کنم و نمی شود. فکر می کنم حالا بهترین فرصت است :

اين روزها که می‌گذرد
شادم
اين روزها که می‌گذرد
شادم
که می‌گذرد
اين روزها
شادم
که می‌گذرد...

قيصر امين‌پور / از مجموعه شعر دستورزبان عشق

October 19, 2007

روزنوشت های ... (19)

روز خوبی نبود. زیاده گویی هم نمی کنم که چرا خوب نبود و چه شد و چه نشد. فقط یک نکته طنز داشت که حیف است نقل نکنم. سخنگوی جامعه روحانیت مبارز درباره نکات جلسه با عزت الله ضرغامی ( رئیس سازمان صدا و سیما ) چیزهایی گفت که یکی از آنها این بود : « تلویزیون باید سیاست چند صدایی را رعایت کند، اما به احزاب و گروه هایی که با نظام مشکل دارند زیاد میدان ندهد »

October 18, 2007

روزنوشت های ... (18)

روز بد و کسالت باری بود. بعضی روزها مثل تکه ای از یک کیک خوشمزه هستند، با مقداری خامه که به شکل زیبایی رویش گذاشته شده. این روزها پر از اتفاقات متفاوت و دلچسب هستند که و یکی از این اتفاقات ـ که بیش از بقیه دلچسب و دوست داشتنی است ـ حکم همان خامه را دارد و این روز را زیباتر و خوشمزه تر می کند. بعضی روزها مثل همان یک تکه کیک هستند، اما بدون خامه. بعضی روزها، این کیک کمبودهای بیشتری دارد؛ مثل کاکائو، وانیل یا مابقی چیزهایی که می توانند یک کیک خوشمزه را کنند ( من که قناد نیستم همه را بدانم ). بعضی روزها در حد کیک های خدیوپور(!) هستند و بعضی در هین حد هم نیستند. نصیب من که معمولا این دو مورد آخر می شود، شما را نمی دانم. امیدوارم یک روز آن کیک اولی نصیب تان ( و مان! ) شود، به اضافه یک تمشک خوشگل که رویش گذاشته اند.


October 17, 2007

روزنوشت های ... (17)

روز وحشتناکی بود. حتی نمی توانم فکرش را بکنم که روز دیگری با همین وضعیت بگذرد. صبح طبق معمول شروع کردم به درس خواندن و نزدیکی های ظهر یک کتاب درجه یک و نایاب درباره تاریخ معماری ایران به دستم رسید که تصمیم گرفتم بخش های خوبش را Scan کنم. چون Scanner در ویندوز ویستا خوب جواب نمی داد دست بکار تغییر ویندوز شدم و ...
کاری که در نهایت 1 ساعت طول می کشد از ساعت 4 بعد از ظهر تا همین 10 دقیقه پیش وقتم را گرفت. داستان از این قرار بود که موقع Format کردن درایو ویندوز در Dos فرمان Format را برای درایو c تایپ کردم. غافل از آنکه محیط Dos اصلا گونه NTFS که متعلق به ویندوز ویستا بوده را نمی شناسد و حروف گذاری درایوها را از D شروع می کند. به این ترتیب که C یعنی D و ...
خُب! حالا فکر می کنید اگر کسی همه اطلاعات اصلی و عکس ها و اسنادش روی درایو D باشد چه اتفاقی می افتد؟ خوشبختانه یک Rcovery4All دم دست بود و توانستم فایل ها را برگردانم. اما الان رمق تایپ کردن هم برایم نمانده. مرور دوباره اش هم برایم آزار دهنده و وحشتناک است. تا اطلاع ثانوی از حروف S,F,T,N متنفرم. گیرم که حرف اول اسم خودم هم F باشد؛ که چی؟ من از خودم هم متنفرم!

October 16, 2007

روزنوشت هاي ... (16)

امروز، بي هيچ اتفاق ويژه اي گذشت. اگر برنامه 90 و دعواي خداداد عزيزي و ناصر شفق و دروغ تابلوي صادق ورمزيار هم نبود كه ديگر خالي خالي ميشد. خداداد عزيزي رسما در مقابل دوربين ها و خبرنگاران گفت كه مارمولك تر از آن است كه كسي بتواند سرش كلاه بگذارد و گولش بزند. صادق ورمزيار هم در مقابل چشم ملت هميشه در صحنه گفت كه اصلا موبايل اش زنگ نزده.
جدا از همه اينها امروز به شكل عجيبي دچار عذاب وجدان شدم. چند روز است كه Banner « روز حركت وبلاگ ها » را گذاشته ام كنار صفحه و بايد در روز 15 اكتبر چيزي درباره موضوع امسال كه محيط زيست است مي نوشتم، اما نوشتنم نيامد و احساس كردم اگر بخواهم همينجوري چيزي بنويسم خيلي جعلي و بي مايه از آب در مي آيد. بنابراين 15 اكتبر گذشت و من هم كاري نكردم. راستي حالا كه بحث تاريخ ها شد بد نيست بگويم من پست ها را روز بعد مي نويسم و مثلا همين حالا كه در حال نوشتن اين پست هستم 2 ساعت هم از روز سه شنبه گذشته. حالا يكي نيست بگويد اين ها را براي كي توضيح مي دهي؟ اصلا ده تا پست آخرت يك كامنت هم داشته مرد حسابي؟

October 15, 2007

روزنوشت هاي ... (15)

روز جالبي بود، با چند اتفاق و پديده :
1 / اول برويم سراغ شماره جديد چلچراغ كه شماره بدي نيست و چند تا مطلب درست و حسابي دارد. يكي مجموعه گفته هاي چهره هاي شاخص تاريخي است كه روزي، روزگاري درباره پديده ها و اختراعات مهم بشر گفته اند و حالا خيلي خنده دار به نظر مي رسند. مثلا جمله اي از ناپلئون كه به مخترح كشتي بخار گفته است : « چطور؟ شما يك كشتي ساخته ايد كه در خلاف جهت باد حركت مي كند؟ عذر مي خواهم، وقت براي شنيدن اين كلمات بي معني ندارم. » ديگري هم نوشته هايي است از ديويد منيعي درباره پنج چهره موسيقي پاپ ايراني كه به نظر خودش داراي كاراكتر فردي مشخصي در صدا و خوانش هستند : بنيامين بهادري، محسن چاووشي، رضا يزداني، سهيل نفيسي و محسن نامجو. منيعي پژوهشگر موسيقي ملل و فارغ التحصيل كالج موسيقي واشنگتن است و تعدادي از پژوهش هايش در نيواورلئان منتشر شده است. تحليل هايش دقيق و درست و بعضا فوق العاده اند و نشان از اشراف اش بر خيلي چيزها بجز موسيقي دارد. به خاطر اينكه چند وقت پيش يك پست پر از ستايش در باره محسن نامجو نوشتم حالا بخشي از نوشته منيعي درباره نامجو را كه نسبتا انتقادي هم هست اينجا ذكر مي كنم : « شخصا نامجو را ستايش مي كنم. به خاطر جسارتش در حمله ور شدن به برج و باروي موسيقي سنتي ايران، اما ميل او به خراب كردن آنچنان شديد است كه فراموش مي كند بر ويرانه هاي حاصل بناي نويني بسازد. او مثل يك بمب گذار انتحاري خود را به هدف مورد نظر مي كوبد. »
2 / نكته بعدي امروز هم كه خُب معلوم است ديگر : داربي تهران. امسال آنقدر حساس شده بود كه برخلاف سنت اين چند سال نشستم و بازي را ديدم و پس از ديدن اش تنها افسوس باقي ماند. اول از همه آنكه حضرت جواد خياباني از همان دقايق اوليه شروع به دُر فشاني كردند كه چند نمونه اش براي مثال ـ و ايضا انبساط خاطر ـ ذكر مي شود : اول آنكه استاد بطور مدام ( حتي در موارد نا لازم ) از واژه معادل داربي يعني شهرآورد(!) استفاده مي كردند كه احتمالا بجز اظهار فضل قصد تاثير گذاشتن بر ادبيات فارسي مردم را هم داشته اند. پيشنهاد مي شود كه از اين پس گزارش هاي فوتبال بدين شكل اجرا شوند :
« درود بر شما عاشقان اين بازي « توپ و پا ». دگر بار توفيق آن حاصل گشت كه از جعبه جادويي همراه شما گرديم و ساعتي از عمر را به تماشاي اين بازي بگذرانيم. اينك شرح احوال دو تيم حاضر در آوردگاه را به گوش و چشم شما هم ميهنان مي رسانم : در چارچوب دروازه تيم سرخ جامه حسن نامي از رودبار جاي گرفته است ... »
سوتي بعدي جواد اين بود كه بعد از تلاوت قرآن دوباره سلام كرد و وقتي متوجه قضيه شد با مكثي كوتاه گفت « از اين لحظه ». ايشان يك پست جديد هم به گروه مربيان اضافه كردند. وقتي صمد مرفاوي آمد كنار زمين تا با بازيكنان استقلال صحبت كند خياباني گفت : « مرد تذكر دهنده استقلال ... » از اين پس اين شغل جديد را هم به نيمكت تيم ها اضافه كنيد : مرد تذكر دهنده! اما همين آقايي كه حواسش مدام به اين بود كه ما كلمه غربي داربي را به كار نبريم و از معادل فارسي اش استفاده كنيم و دلش براي زبان فارسي مي تپد مي فرمايند : « دو تيم تحت تشويق شديد هواداران قرار دارند » تحت تشويق چه صيغه اي است، ديگر جواد خياباني مي داند؟
از درفشاني هاي جواد كه بگذريم، خود بازي در نيمه اول هيچ نكته خاصي نداشت و نيمه دوم هم فقط از نيمه اول بهتر بود. يك داربي ( ببخشيد شهرآورد ) بي خاصيت ديگر. آخرين بازي جذاب دوتيم به نظرم بازي سال 78 بود؛ البته نه بخاطر خود بازي، كه به خاطر دعواي آخرش! همه اينها به كنار، خيلي دلم مي خواهد بروم از حسن رودباريان سوال كنم كه وقتي روانخواه توپ را شوت كرد حواس اش به كجا بود؟ به چه چيزي فكر ميكرد؟ البته شايد داشته به سوال هايي كه جواد خياباني حين اجرا طرح مي كرد فكر ميكرده. مثلا اينكه حجازي در گوش برهاني چه گفت؟ يا اينكه فراز فاطمي بجاي چه كسي به ميدان مي رود؟
3 / حسن فتحي تتمه آبرويش را هم با قسمت آخر ميوه ممنوعه به باد داد. اميدوار كننده ترين سريال ماه رمضان به شعاري ترين شكل و با رايج ترين كليشه ها پايان يافت. از صحنه آغاز كنسرت به بعد رسما با هر پلان حسن فتحي بخشي از آبرويش را از كف داد و با پايان سريال ديگر چيزي از آن باقي نمانده بود. قسمت پاياني با حدود 20 دقيق مناجات هاي حاج يونس براي مداواي هستي آغاز شد و با ختم به خيرشدن همه خلق الله، از جلال و سينا و هستي گرفته تا زنداني هايي كه به خاطر چك و مهريه توي زندان بوده اند، به پايان رسيد. در قسمت پاياني حتي بوم صدا هم دو باره توي كادر آمد تا كلكسيون گندهاي اين بخش از سريال كامل باشد. اگر تا پيش از اين مي شد گفت كه ميوه ممنوعه سريال متوسطي است حالا به جرات ميتوان حكم به بد بودن اش صادر كرد. در ضمن فهميديم كه وقتي عليرضا قرباني نبود ميشود از احسان خواجه اميري هم استفاده كرد. حتي اگر شب دهم را اثر خوبي به شمار بياوريم ( كه چندي پيش تماشاي چند قسمت از تكرارش خاطره اولين ديدار را هم در ذهنم مكدر كرد ) حالا و با ميوه ممنوعه فتحي رسيده به جايي كه گويا خيلي دوست دارد : « روي مدار صفر درجه ». تازه اين بحث ها مال تلويزيون است و توي سينما و با افتضاحي مثل « ازدواج به سبك ايراني » نمره اش منفي است.

October 14, 2007

روزنوشت هاي ... (14)

« زن با حجاب نداريم. زن بي حجاب هم نداريم. مرد باغيرت نداريم. مرد بي غيرت هم نداريم. نوار مبتذل نداريم. ماهواره نداريم. صور قبيحه نداريم. حشيش، گرس، ترياك، زغال خوب، رفيق ناباب نداريم. رقص، آواز، خوشي، خنده، بشكن و بالابنداز نداريم. شرمنده تونم، هيچ چيز ممنوعه كلا نداريم. جشن تولد يه بچه اس ولي بچه هم نداريم. »
ـ شب يلدا ( كيومرث پوراحمد )
حالا حكايت روز عيد ما شده همين. البته ما دنبال صور قبيحه و ترياك و زغال خوب و نوار مبتذل نيستيم، ولي تو روز عيد، هيچ نشوني از عيد نداريم!

October 13, 2007

روزنوشت هاي ... (13)

روز بدي بود و اين هيچ ربطي به عدد 13 ندارد. آخر عددهاي ديگر مثل 2 و4 و 10 و 12 كه نحس نبودند؛ ولي حال و روز آن وقت ها هم جندان خوش و دلچسب نبود. اين هر روز ـ و طبعا ـ نوشتن دارد تبديل مي شود به بد نوشتن و درباره چيزهاي بي ربط و بي ارزش نوشتن. از قديم هم گفته اند كه : « كم گوي و گزيده گوي چون دُر » و يا :
صدف وار گوهر فروشان راز
دهان جز به لولو نكردند باز
و خلاصه ذكر اينها براي اين بود كه بگويم براي امروز همينقدر بس است. ( تازه اگر زياد نباشد! ) پس خداحافظ!

October 12, 2007

روزنوشت روزهاي پيش از كنكور ... (12)

كم مايه تر از اين ديگر نمي شود. بي هيچ رخدادي. فقط درس و درس و درس. و اين براي من كه توي عمرم نشده مثل بچه آدم يك دوره مشخصي را بنشينم و اينطوري درس بخوانم عذاب اليم است. دلم مي خواهد كتاب نمايشنامه هاي شكسپير را كه خيلي وقت است خريده ام و دست نخورده مانده بخوانم. دلم مي خواهد بنشينم «آذر، ماه آخر پائيز» گلستان را بخوانم. دلم مي خواهد آملي را ببينم، يا شايد يكبار ديگر زودياك را ( به همين زودي دلم برايش تنگ شده ). DVD «سر آلفرد گارسيا رو برام بيار» را يك هفته پيش سفارش دادم و وقت گرفتن اش را ندارم و اگر آن هم فراهم شود بعيد مي دانم فرصت ديدن اش مهيا شود. اصلا اگر عشق به معماري نبود نمي توانستم تا همين جا را هم تاب بياورم. باز هم تنها كار متفرقه اين روزهايم ديدن سريال هاي شبانه بود. حالا به جاي سر آلفرد گارسيا رو برام بيار سام پكين پا، ميوه ممنوعه حسن فتحي را مي بينم و به جاي زودياك ديويد فينچر، اغماي سيروس مقدم ( واقعا هم اين سريال و باقي كارهايش نشانه اغماي خود مقدم است ). ديديد كه؟ الياس هم رفت ...

October 11, 2007

روزنوشت هاي ... (11)

روز معمولي اي بود. صبح و عصر باز هم به درس گذشتند. صبح يك سري هم به پارسه زدم و توي راه شماره جديد شهروند را با چند روز تاخير خريدم. شماره خيلي خوبي نبود. پرونده چه گوارا ( بامزه است توي نشريه اي كه سر تا پا ليبرال هستند )، پرونده ليبراليسم و عدالت ( چه شوخي بامزه اي )، به همراه يك مطلب از آيدين آغداشلو كه البته بخش هايي از يك گفتگوي كوتاه به نظر مي آمد. اما استاد حرف دل ما را زده بود و اينكه اسكار و بقيه جشنواره هاي دنيا سياسي هستند و يا تابع مسائلي ديگر و اينكه فيلمي در اين جشنواره ها جايزه بگيرد يا فيلمي نگيرد نه افتخار اين يكي است و نه ننگ ديگري. همين جشنواره فجر خودمان هم از اين قاعده مستثني نيست. دو سال پيش را يادتان هست كه در حضور چهارشنبه سوري جايزه بهترين فيلم و بهترين كارگردان را به فيلم به نام پدر حاتمي كيا دادند!

October 10, 2007

روزنوشت هاي ... (10)

روز خوبي نبود. صبح به درس گذشت و ايضا عصر هم. تنها كار متفرقه امروز ديدن سريالهاي ماه رمضان بود. دقت كرده ايد ترانه هاي تيتراژ پاياني اين سريال ها بجز يك وجب خاك ـ كه آنهم از كارهاي خوب يغما گلرويي خيلي فاصله دارد ـ تا چه حد رو و سطحي و شعاري هستند. يعني مي خواهند قضيه را كاملا به مخاطب شير فهم كنند. مثلا در تيتراژ پاياني ميوه ممنوعه، مي شنويم :
بي عشق عمر آدم
بي اعتقاد ميره
هفتاد سال عبادت
يك شب به باد ميره
يعني ترانه به جاي آنكه با مضمون اثر ارتباط برقرار كند و آن را در بك قالب درست شعري ـ و در لفافه اي از زيبايي و دوري از سطحي زدگي ـ ارائه كند، رك و راست در مورد داستان مجموعه حرف مي زند. باز جاي شكرش باقي است كه اسم هستي و حاج يونس اين ها را توي ترانه نمي شنويم. در تيتراژ اغماء هم وضع بهتر از اين نيست : « در نيك و بد نزد خدا / يكسان بُديم از ابتدا ». و بعد هم در شعر اسم ابليس و اينها آورده مي شود كه ملت اگر ذره اي هم شك دارند كه الياس شيطان است حالا درست متوجه بشوند. تازه همين امشب دوستان شبكه يك اين متن را موقع پخش اغماء زير نويس مي كردند : « نشست بررسي نسبت شيطان با انحرافات فردي و اجتماعي، فردا شب پس از سريال اغماء ». يعني اگر كسي خداي ناكرده از نعمت هوش كاملا بي بهره بود و باز هم قضيه را نفهميد آنجا حسابي حالي اش كنند. اصولا همه هنرمنداني كه كارشان را زيادي با مردم گره مي زنند و سليقه مردم بر سليقه و نظرات شخصي شان غالب مي شود، بعد از مدتي مجبور مي شوند كه خيلي رو بازي كنند و هر ايده و تمهيد جالبي را هم كه توي اثرشان بكار مي گيرند تابلو مي كنند.
راستي بحث ميوه ممنوعه شد. امروز در ويژه نامه اعتماد براي سريال هاي ماه رمضان گفتگوي حسن فتحي را مي خواندم و بشدت متاسف شدم. در پاسخ به سؤال خبرنگار اعتماد كه چرا ديالوگ هاي مدار صفر درجه خوب نيستند آقا جواب داده : « من به شدت از ديالوگ «مدار صفردرجه» دفاع مي کنم. به من ديگر نمي توانند اين ايراد را بگيرند. کسي که «شب دهم» را با آن ديالوگ ها نوشته که خيلي هم مردم دوستش دارند، وقتي دوباره درباره آن دوره مي نويسد حداقل مي تواند ديالوگ هايي در همان حد داشته باشد. » اين ها را درشت تر هم كردم تا حسابي توي چشم باشند. تواضع را ديديد؟ كيف كرديد كه كارگردان محترم به دور از تفرعن، يك پيش فرض مثبتي را در مورد خودشان مطرح كردند ( خوب بودن ديالوگ هاي شب دهم ) و با همان پيش فرض از ديالوگ ها سطحي و بي مايه مدار صفر درجه هم دفاع مي كنند. در برخي بخش هاي سريال، اگر چشم هايتان را ببنديد احساس اينكه در حال شنيدن گفتگوي خبري شبكه دو سيما هستيد را پيدا خواهيد كرد. صد بار گفتم به اين آدم هاي ميان مايه متوسط ـ و ايضا كم جنبه ( اين را توي اين گفتگو فهميدم ) ـ اينقدر بها ندهيد.

October 09, 2007

روزنوشت هاي ... (9)

روز معمولي اي بود. صبح خيلي زود به همراه يكي از دوستان ( همان كه چند روز پيش ابتدا لعن و نفرين و سپس دعايش كردم! ) رفتيم به دانشگاهمان در بجنورد براي انجام كارهاي فارغ التحصيلي. نگو روز حذف و اضافه بود و سر مدير گروه و كارشناس گروه آنقدر شلوغ بود كه وقت سرخاراندن هم نداشتند. توي بجنورد يك سري آدم هايي را كه بايد مي ديديم نديديم و كساني را كه نبايد مي ديديم ديديم. يعني اينكه دوباره اين رفيق ما باعث شد يك روزمان هدر برود. ديگر شك ندارم كه دست اين دوستم با الياس توي يك كاسه است.
آخر شب به لطف برنامه نود بازي پرسپوليس ـ ذوب آهن را كه نديده بودم ديدم و بعد هم به قول صالح علاء قشلاق كردم به برنامه دو قدم مانده به صبح كه بحث جالبي در مورد ريشه هاي سينماي عامه پسند ايران داشت. آن هم با حضور اكبر نبوي كه صورتش را اصلاح كرده بود ( چرا يك مدتي است همه دارند هر چي توي صورتشان دارند اصلاح مي كنند؟ ) و جواد طوسي كه هيچ وقت اصلاح نمي كند! در ضمن حالا كه بحث سينما شد بد نيست بگويم پرونده مخملباف در شهروند را هم اگر نخوانده ايد مي توانيد اينجا بخوانيد.
امروز رفت و برگشت خيلي سخت و بد نبود. به لطف داشتن همراه و گپ زدن و البته mp3 player راحت گذشت. توي mp3 player اين رفيقمان ( همين هم دست الياس ) كنار آهنگ هاي چيپ و در پيتي فراواني كه داشت يكهو يك ملودي آشنا شروع شد كه از همان اولين ثانيه ها شناختم اش ( و مگر مي شد نشناسي؟ ) : دريايي، اما متاسفانه با صداي ابي ( ابي توي آلبوم تاج ترانه چند تا از ترانه هاي گوگوش را بازخواني كرده است، و البته به شكلي تاسف برانگيز ). من در ذهنم ولي با صداي گوگوش مي شنيدم اش. بعضي آثار هنري درست و حسابي را هر بار كه دوباره در برابرشان قرار مي گيري، باز يك چيز تازه اي دارند و البته اين چيز تازه بسته به حال و هوا و موقعيت شخصي ات وقتي كه در برابرشان قرار مي گيري هم هست. امروز اين قسمت از ترانه خيلي تكانم داد :
كمكم كن، كمكم كن
نذار اين گمشده از پا در بياد
كمكم كن، كمكم كن
خرمن رخوت من شعله مي خواد

October 08, 2007

روزنوشت هاي ... (8)

روز بدي بود. صبح بالاخره رفتم پارسه و ثبت نام كردم. 11 را كتاب را يكجا دادند تا مسئوليت شان زودتر تمام شود. خُب يكي نيست بگويد كه آخر فكر نمي كنيد دنشجويان محترم چطور بايد اين بار را حمل كنند. البته نكته اي هم در اين بار سنگين بود و آن اينكه آدم وقتي اين بار سنگين مادي را حمل مي كرد به ياد يك بار سنگين معنوي هم مي افتاد و آن همانا قبولي در كنكور بود و اين مسئله كه : « مثل همين حالا كه داريم زحمت مي كشيم و مي خواهيم اين بار را به خانه برسانيم در مورد كنكور هم بايد زحمت كشيده و بار قبولي در آن را به سر منزل مقصود برسانيم ». تعبير ماورائي بار سنگين كتاب هاي پارسه را كيف كرديد؟ چه كنيم ديگر؟ از بس فيلم معنا گرا مي سازند و از بس كه سينما ماوراء از اين جور چيزها نشان مي دهد، همه چيز را همينجوري تعبير مي كنيم.

October 07, 2007

روزنوشت هاي ... (7)

روز جالبي بود. صبح به همراه يكي از دوستان رفتيم پارسه براي ثبت نام. اما اين دوست ما نه تنها خودش ثبت نام نكرد كه من را هم انداخت توي شك و دو دلي كه اين ها اين جوري اند و آن جوري اند و بي خيال ثبت نام شو! وقتي آمديم بيرون و توي راه بازگشت بروشورشان را خواندم ديگر مطمئن شدم كه مي خواهم ثبت نام كنم و چند تا لعن و نفرين هم بر اين دوستمان فرستادم. احتمالا اين كه نظرش تغيير كرد و راي مرا هم زد تقصير الياس بود.
اما همين دوستمان يك عدد CD به ما داد كه باعث شد لعن و نفرين ها را از وي دور نموده و حتي برايش دعا كنيم. يك CD كه نه تنها امروزمان را در كمال تعجب جالب و بامزه كرد كه حتي در روزهاي آينده هم مي تواند تاثير بگذارد. يك عدد CD متشكل از بازيهاي تمام بازيهاي كامپيوتري قديمي مثل : آتاري، ميكرو، سگا و حتي جديد مثل پلي استيش. با اين جديدها كاري ندارم اما نمي توانم حالم را از لحظه اي كه اولين بازي آتاري را توي صفحه مانيتور ديدم توصيف كنم. باورم نمي شد كه يكبار ديگر آن همه لذت سراغم بيايند. آخر اين ها فقط يك سري بازي معمولي نيستند. يك مشت خاطره درجه يك هستند از روزهايي كودكي و دوست هاي آن دوره. هر چهره و موقعيت و شرايطي را كه فراموش كنم تا آخر عمرم هم تصوير آن دنداني را كه بالا و پائين مي رفت و چيزها را مي خورد و چند تا ميكروب دنبالش بودند فراموش نمي كنم. يا صداي پر شدن سوخت هواپيما توي آن بازي معروف. اصلا به نظرم اصالت واقعي بازي توي همين هاست. اين بازيهايي كه امروز و اين بچه هاي نسل جديد مي كنند به نظرم جعلي مي آيد. مثلا همين بازي معروفي كه برادرم مي كند به اسم Carbon. مسابقات ماشين خيلي پيشرفته اي كه حتي تصوير كف خيابان توي بدنه اتومبيل ها مي افتد. خب كه چي؟ اتفاقا همين امروز توي بازيهاي ماشين آتاري به آن بازي ماشين برخوردم كه هر ماشين را در نهايت سادگي فقط چند تا خط تشكيل داده اند. اما نهايت ارزش بازي و ذات بازي توي همين هاست. آن بازي هواپيما چرا آنقدر معروف شد؟ براي اينكه ذات بازي درونش بود. همه تلاش مي كرديم كه نبازيم و بخاطر نامحدود بودن بازي اين ناممكن بود. هيچكس را سراغ ندارم كه آن بازي با به پايان رسانده باشد. ذات بازي همين چيزهاست كه بازي هاي امروزي ـ با همه احترامي كه به تلاش سازندگانش براي واقعي شدن همه چيز قائلم ـ اين ارزش هاي ذاتي را ندارند. وقتي بچه ها را مي بينم كه مثلا Hitman بازي مي كنند كفرم در مي آيد. آخر اين كه بازي نيست. يك مجموعه معما و پيام هاي آمريكايي ( لطفا نگوييد كه تحت تاثير حرف هاي توهم توطئه و اين ها هستم، چون واقعا اين چيزها توي اين بازي ها هست و بايد هم باشد. چون پول مي دهند و مي سازند و مي خواهند براي خودشان تبليغ كنند. حق ندارند؟ ) و گرافيك خراق العاده و ديگر هيچ. شبيه فيلم هاي جنگ هاي ستاره اي. آنجا هم فقط جلوه هاي ويژه عجيب و غريب هست و يك خط داستاني بسيار ضعيف و آبكي و ديگر هيچ. آن شور و حال سينمايي كه ديروز درباره اش نوشتم ـ و ارتباط مستقيمي با همين ذات بازي و ارزش حقيقي پديده سرگرمي دارد ـ در جنگ هاي ستاره اي غايب است.
يكي از بازي هاي آتاري بازي اسكي بود. مردي كه در حال اسكي بود و موانعي از جمله درخت ها و گوزن ها در مقابلش سبز مي شدند. همينطوري داشتم تك تك بازيها را چند ثانيه اي امتحان مي كردم و تجديد خاطرات مي شد كه اين يكي بازي جلويم ظاهر شد. كمي كه بازي كردم وارد Level بعدي شد و يكهو ديدم گوزن ها دارند به طرفم مي تازند. اين لحظه فوق العاده بود. از آن چيزهايي بود كه فراموششان كرده بودم ولي با ديدنش نه تنها لحظات اين بازي در سال هاي دور كه يك حال و هوا و فضا و موقعيت، همه كامل و بي نقص برايم تداعي شدند. فكرش را هم نمي كردم. هي! گوزن ها دوباره به سوي تو مي تازند ...

October 06, 2007

روزنوشت هاي ... (6)

روز معمولي اي بود. البته شايد در مورد هر روز ديگر هفته مي توانست به صفت هاي بدتري مفتخر شود اما چون جمعه بود و جمعه همينجوري هم روز بيخودي است، امروز را مي شود با ارفاق معمولي دانست. امروز حسابي زبان خواندم و به لحاظ كنكوري پربار بود. اما از هيچ لحاظ ديگري بار نداشت. حتي بار نوترون ( كه بار خنثي است ). ولي عوضش حالا توي اين پست مي خواهم كمي پربارش كنم. چند روزي است دنبال اين هستم كه حال سريال اغماء را بگيرم كه حالا وقت اش است. ديده ايد اغماء را؟ ديده ايد چقدر پرت و مهمل است؟ اصلا باورم نمي شود كه بشود در سال 1386 هم همچين سريال پرت و مهملي ساخت. چند روز پيش در مورد يك سريال سطح پايين به اسم ناري گل نوشتم و اينكه چقدر ضعيف است. اما يك پلان ناري گل شرف دارد به كل اغماء. نه بخاطر اينكه در مورد چيزهايي است كه چيزهاي پرتي هستند ( و حتي واكنش برخي مذهبي ها را هم برانگيخته ). نه! بخاطر پرداخت جعلي و كم مايه. همين چند سال پيش او يك فرشته بود دقيقا با همين مضمون روي آنتن رفت. ولي آن يكي در نوع خودش، زمان خودش و محدوده خودش بد نبود و لااقل تقلبي و مصنوعي به نظر نمي رسيد. اما اغماء نه تنها همه چيزهايي را كه اثر تصويري بايد براي داشتن شور و حال سينمايي داشته باشد، ندارد ـ كه البته او يك فرشته بود هم نداشت ـ اما برخلاف سريال قبلي، فاتحه اين شور و حال سينمايي را هم خوانده است. يك چيزهايي هست توي سينما كه نمي شود خيلي به صورت تئوريك در موردشان توضيح داد و همين چيزها هستند كه باعث مي شوند گاهي، آثاري بسيار بي نظير از نظر اجرا، كارهاي بد و بي مايه اي به نظر برسند. تازه دارم مي گويم حتي آثار بي نظير از نظر اجرا. چه رسد به اغماء كه اجرايش وحشتناك است. آخر كي گفته كه با كنتراست توي نورپردازي و استفاده از لنز وايد كارگردان صاحب سبك مي شود كه سيروس مقدم براي داشتن امضاي شخصي در سريال هايش از اين ها استفاده مي كند. داستان شوكت و نرگس و پليس جوان و دريايي ها و الياس و دكتر پژوهان، همه را سيروس مقدم همينجوري مي سازد. در سريال امام علي سيروس مقدم دستيار مير باقري بوده. حالا يكي كشف كند كه پشت صحنه آن سريال حضرت آقا چكار مي كرده اند كه حالا همچين چيزهايي تحويل ملت مي دهند. البته اين وسط نمي شود از بازي خوب امين تارخ ( كه مي ترسم دير شود و در سينماي ايران به جايگاهي كه استحقاقش را دارد نرسد ) گذشت. خوب توي چشم هايش نگاه كنيد تا دكتر پژوهان مومن و بي شك و صادق اول فيلم را با آدمي كه حالا در منگنه اي از شك و ترديدها گوناگون قرار دارد و رفتارهاي بي ارداده و متناقض انجام مي دهد. هر چند ديالوگ هاي سطحي فيلم گاهي گريبان او را هم مي چسبند.

October 05, 2007

روزنوشت هاي ... (5)

روز بدي نبود. صبح زدم بيرون براي ثبت نام كنكورهاي پارسه. قبلش بايد عكس هايم را كه داده بودم عكاسي چاپ كند مي گرفتم كه بدقولي عكاس باعث شد قضيه تا روز شنبه عقب بيفتد. توي مسير هوس كردم يك بخشي را از پارك ملت بروم. به ويژه اينكه صبح زود هم بود و داشتند آب پاشي مي كردند و بوي خوبي توي پارك بود و هواي تازه به معني واقعي كلمه جريان داشت. قديم تر ها شبكه سه مسابقه اي داشت به اسم راز سيب كه براي آن سالها خيلي مهيج بود و شركت كننده ها بايد از موانع عجيب و غريب و مشكلي عبور مي كردند تا پيروز شوند. عبور از پارك ملت موقع آب پاشي چمن ها هم بي شباهت به راز سيب نيست. آب پاش ها بطور اتوماتيك مي چرخند. اگر تعدادشان زياد باشد ( مثل امروز ) قضيه رسما شكل بازي پيدا مي كند و بايد طوري حركت كني كه خيس نشوي. من اما دقيقا مسيري را انتخاب كردم كه احتمال خيس شدن در طول طي كردنش كم نبود و در عوض طوري حركت كردم كه يك قطره آب هم رويم نپاشيد. يكي نيست بگويد تو كه نمي خواهي خيس بشوي خوب مثل بچه آدم از مسير ديگري مي رفتي. كسي وارد بازي مي شود كه از سوختن و دوباره از اول شروع كردن هراس نداشته باشد. ولي خيلي وقت است آنقدر محافظه كار شده ام كه ديگر وارد بازي كه بدانم احتمال باخت در آن هست نمي شوم. احتمال پاشيدن آب حتي به اندازه قطره اي!

October 04, 2007

روزنوشت هاي ... (4)

روز بيخودي بود. در مورد ديروز گفتم بي شور و حال و حالا در مورد امروز واقعا نمي دانم چه مي شود گفت. تنها نكته مثبت امروز ديدن يكي از اولين طبع آزمايي هاي محسن مخملباف از سيما بود: توبه نصوح. حواستان هست كه؟ پخش توبه نصوح در روزهايي كه بحث مخملباف خيلي داغ است و شماره جديد شهروند هم به او اختصاص داشته خيلي معنا دار است. ياد دستگيري عباس عبدي در روز 13 آبان افتادم. فيلم وحشتناكي بود! نه بخاطر اينكه به مرگ و بازگشت و اين چيزها اشاره مي كرد. منظورم به لحاظ سينمايي است كه از نظر درجه بندي رسما يك Trash Movie به حساب مي آيد. اما نكته جالب فيلم اين بود كه هيچ صحنه اي را احساس نكردم مخملباف بزن و درروئي گرفته است. سليقه اش افتضاح بوده ( هست؟ ) اما در حد همان سليقه وسواس به خرج داده بود و سرسري از كنار صحنه ها نگذشته بود. وسواسي كه استاد كيميايي عزيزمان اگر كمي به خرج مي داد سلطان را به يكي از بهترين آثار سينماي ايران تبديل مي كرد.

October 03, 2007

روزنوشت هاي ... (3)

روز گندي بود. بي هيچ شور و حال و نكته خاصي. صبح به قصد خريد چند تا كتاب درسي و غير درسي از خانه زدم بيرون كه از بدبختي فقط كتاب درسي را توانستم گير بياورم. اين بار آنقدر زود بيرون رفتم كه همه جا بسته بود و هر چقدر هم اين طرف و آنطرف پلكيدم ديدم قصد دكان گشايي ندارند. اين بيماري هم كه ما را ول نمي كند. البته به علت رعايت نكردن كامل پرهيز خوراكي و ناخنك زدن هايي به ميوه هاي ممنوعه هم هست كه هنوز درمان نشده ام. راستي! ميوه ممنوعه را مي بينيد؟ مجموعه اي با اين همه اوج و فرود ( حتي در يك قسمت ) نوبر است ديگر. البته هيچگاه در حد يك كار عالي جلو نمي رود ولي مي شود به بخش هايي از آن درجه خوب داد و بخش هايي همه بيش از حد افت مي كند. به ويژه بازي ها كه به هيچ وجه يكدست نيستند. شما هم در مورد ميوه ممنوعه نظر بدهيد. در ضمن يكي از نشريات زرد يك عكس سه نفره از خيرانديش، نصيريان و توسلي را روي جلد كار كرده و بالاي عكس تيتر زده : « خشم حاج خانم از عشق يونس فتوحي به هستي ». بعد هم با فلش اسامي توي تيتر را به سر بازيگران توي عكس مرتبط كرده. كور شوم اگر دروغ بگويم، خودتان برويد ببينيد. امروز كه چيز خاصي نداشت، بگذاريد با يك طنز ديگر سر و ته قضيه را هم بياوريم. توي يكي از كتاب هاي كمك درسي در بخش معرفي نويستندگان ادبيات معاصر در كنار اسم جلال آل احمد، اخوان ثالث، شاهرخ مسكوب، شفيعي كدكني، سهراب و نيما و ... ـ و البته در غياب شاملو، فروغ، دولت آبادي، هدايت، گلستان و خيلي هاي ديگر ـ نام مرتضي مطهري را گذاشته اند!

October 02, 2007

روزنوشت هاي ... (2)

روز خوبي نبود. صبح از خونه زدم بيرون و رفتم چلچراغ و شهروند اين هفته رو گرفتم. چلچراغ كه به سياق اين يكي دو سال اخير هيچ چيز دندون گيري نداشت و يه شماره كم مايه ديگه بود. اما شهروند به لطف پرونده مخملباف خوب بود. اگه به مخملباف علاقه نداريد احتمالا از اين پرونده خوشتون مياد و اگه طرفدارش هستيد بهتره كه نخونيدش چون ممكنه بعدش كار دست خودتون و محمد قوچاني و امير قادري بديد. براي من كه هيچكدوم از اين ها نيستم و وسط اين طيف قرار دارم بعضي مقاله ها به نظرم كمي غرض ورزانه اومد. مثلا امير قادري كلي به سكس و فلسفه و اشكالاتش اشاره كرده اما حتي اسم ناصرالدين شاه آكتور سينما رو كه بهترين فيلم مخملباف و يكي از بهترين هاي سينماي پس از انقلاب به حساب مياد نياورده.
بعد از اين كه شهروند و چلچراغ رو يه ورقي زدم رفتم ثبت احوال براي درخواست كارت ملي ( وقت شناسي رو كيف كرديد؟ حالا كه وضعيت فوق العاده اعلام شده و داره اجباري ميشه درخواست دادم.‌) مثل همه ادارات و سازمانهاي مملكت همه چيز خيلي شلوغ و درهم و برهم بود و يه عده آدم همينجوري دارن تو هم ميلولن. كارهايي كه انجام همه شون شايد كمتر از 15 دقيقه وقت ببره ميكشه به نيم ساعت و يك ساعت و وقت ( تنها چيز غير قابل بازگشت ) همينجوري ميگذره و هيچكس هم عين خيالش نيست!
بعد هم برگشتم خونه و يك كمي درس خوندم و باقيش هم تا يكي دو ساعت پيش تو خواب گذشت. آخه يكي از شربت هايي كه دكتر تجويز كرده خواب آوره و اميدوارم تا فردا از شر اين مريضي و به تبعش از شر اين خواب هاي بي موقع كه روز آدم رو هدر ميده خلاص بشم. آخر شبي هم نود و دو قدم مانده به صبح رو ديدم كه دومي با حضور بهرام زند ( دوبلور و مدير دوبلاژ سريال امام علي ) جالب بود. اين رو بهش مي گن يه ابتكار خوب. روز ضربت خوردن حضرت علي هم ميشه برنامه خوب داشت و مهماني كه به موضوع ربط پيدا كنه!
راستي توي شهروند يه جمله از بابك احمدي در مورد E.T خوندم كه حيفم مياد اينجا نيارمش : « كمتر تماشاگري هست كه پس از ديدن فيلم ئي.تي بگويد كه چون باوركردني نيست كه چنين موجود فضايي نازنيني به كره ما بيايد، اين فيلم بي ارزش و دروغ است. به راستي، اين فيلم بارها بيش از انبوهي از فيلم هاي رئاليستي از مهم ترين مسائل زندگي ما در سياره مان خبرهاي درست براي مان مي آورد.» علاقه ام به E.T بيشتر شد!

October 01, 2007

روزنوشت هاي روزهاي پيش از كنكور (1)

تقريبا دو ماه تا كنكور كارداني به كارشناسي دانشگاه آزاد باقي است و مي خواهم عين اين دو ماه را هر روز يك پست با همين عنواني كه مي بيند بگذارم. برويم سراغ روز اول. روز مزخرفي بود. بيدار شدن از خواب همانا و گرفتگي و چرك گلو همانا. خيلي سعي كردم مقاومت كنم و مثلا با قدرت بدني ـ كه ندارم ـ بيماري را دفع كنم اما نزديكي هاي ظهر ديگر بريدم و چه خوب كه بريدم! جناب دكتر دو عدد آمپول سنگين برايم نوشت تا ديگر من باشم كه با چرك هاي گلو كل كل كنم. بعد از تزريق بي حس و حالي و كرختي آمد سراغم و بعد هم يك خواب عصرانه كه تمام روزم را هدر داد. آخر شب هم كمي درس خواندم و بعد هم لالا و ساعت 4 صبح بيدار شدم و نشستم پاي سيستم و الان هم كه در حال نوشتن اين پست هستم و بعدش هم ديگر به هيچ كس ربطي ندارد كه چكار مي خواهم بكنم. اما يكي از دستاوردهاي كرختي و بي حالي ظهر اين بود كه از بيكاري و بي حوصلگي رفتم سراغ تلويزيون و چشمم به ديدن بخش هايي از يك سريال روشن شد. تمام سهل انگاري ها و سرسري گرفتن هاي كارگردان هاي سريال هاي تلويزيوني را فراموش كنيد. ناري گل در بين همه اين برنامه يك استثناء است. يك سوژه درجه يك براي خنده و مضحكه. قول مي دهم كارگردان با خودش قرار گذاشته بوده كه همه پلان ها را با يك برداشت بگيرد و خلاص. خوب! پيشنهاد مي كنم محض انبساط خاطر هم كه شده شنبه شب ها يا يكشنبه ظهر يك بخش هاييش را ببينيد.