October 05, 2007

روزنوشت هاي ... (5)

روز بدي نبود. صبح زدم بيرون براي ثبت نام كنكورهاي پارسه. قبلش بايد عكس هايم را كه داده بودم عكاسي چاپ كند مي گرفتم كه بدقولي عكاس باعث شد قضيه تا روز شنبه عقب بيفتد. توي مسير هوس كردم يك بخشي را از پارك ملت بروم. به ويژه اينكه صبح زود هم بود و داشتند آب پاشي مي كردند و بوي خوبي توي پارك بود و هواي تازه به معني واقعي كلمه جريان داشت. قديم تر ها شبكه سه مسابقه اي داشت به اسم راز سيب كه براي آن سالها خيلي مهيج بود و شركت كننده ها بايد از موانع عجيب و غريب و مشكلي عبور مي كردند تا پيروز شوند. عبور از پارك ملت موقع آب پاشي چمن ها هم بي شباهت به راز سيب نيست. آب پاش ها بطور اتوماتيك مي چرخند. اگر تعدادشان زياد باشد ( مثل امروز ) قضيه رسما شكل بازي پيدا مي كند و بايد طوري حركت كني كه خيس نشوي. من اما دقيقا مسيري را انتخاب كردم كه احتمال خيس شدن در طول طي كردنش كم نبود و در عوض طوري حركت كردم كه يك قطره آب هم رويم نپاشيد. يكي نيست بگويد تو كه نمي خواهي خيس بشوي خوب مثل بچه آدم از مسير ديگري مي رفتي. كسي وارد بازي مي شود كه از سوختن و دوباره از اول شروع كردن هراس نداشته باشد. ولي خيلي وقت است آنقدر محافظه كار شده ام كه ديگر وارد بازي كه بدانم احتمال باخت در آن هست نمي شوم. احتمال پاشيدن آب حتي به اندازه قطره اي!

No comments: