October 25, 2007

روزنوشت های ... (25)

امروز بعد از ظهر، خیلی ناگهانی و بی مقدمه یاد « قصه دو ماهی » گوگوش افتادم. البته خیلی هم بی مقدمه نبود. این چیزها رفته اند توی حافظه تاریخی ما و یک تلنگر لازم است که یادشان کنیم. هر چه ترانه را در ذهن مرور کردم، بخشی که دیگر دوستش نداشته باشم را پیدا نکردم. همان است که بود. همان قدر عزیز که سال پیش و سال پیشتر. و احتمالا برای من بیست و چند ساله همان قدر عزیز، که برای جوان بیست و چند ساله سال های دهه چهل. سال خلق ترانه 1339 است و تا امروز گرد و غبار زمان، که بی رحمانه بر همه چیز ـ و مخصوصا بر هر چیزی که رنگ و نشانی از هنر دارد ـ می نشیند را تاب آورده است. قصه دو ماهی اصلا بهانه است و می خواهم ببینم که این چیزها چه دارند و چه رازی در آنها هست که می مانند؟ سعدی در مقدمه گلستان آورده : « ... گفتم برای نُزهت ناظران و فُسحت حاضران کتاب گلستان توانم تصنیف کردن که باد خزان را بر ورق او دست تطاول نباشد و گردش زمان عیش رَبیعش را به طیش خَریف مبدل نکند. » این بحث ماندگاری را که من با زبان الکن به آن اشاره کردم استاد سخن به زیباترین شکل شرح داده. به فوت کوزه گری می ماند. مگر بارها نشده که ابر و باد و مه و خورشید و فلک دست به دست هم داده اند و یک عده از بهترین ها را جمع کرده اند؟ مگر نشده که که یک فیلمساز بزرگ و فیلمنامه نویس بزرگ و بازیگران بزرگ و ... دیگر بزرگان گرد آمده اند، اما فیلم حاصل را حتی چند سال بعد هم با سختی به خاطر آورده ایم؟ مگر نشده که هنرمندی برجسته کاری را انجام می دهد برای بهترین سوژه های ممکن و پیش از خلق، همه اثر را شاهکاری می دانند و پس از خلق ...
پس راز همه این ماندگاری ها چیست؟ چطور می شود که « کاخی برافکند که از باد و باران گزند نیابد؟ ». راز غریبی است و هیچ فرمول و قاعده ای هم ندارد؟ و همین است که هنر را زیبا می کند. راستی حواستان هست که آخر قصه دو ماهی، ماهی بازمانده از خدا چه می خواست؟ نکند راز این ماندگاری همین باشد :
ای خدا کاری نکن یادش بره
که یه ماهی این پایین منتظره
نمی خوام تنها باشم
ماهی دریا باشم
دوست دارم که بعد از این
توی قصه ها باشم
خودش است. خودِ خودش! از همه این تلخی ها و غربت و خفقان و مهمتر از همه، مرگ، تنها همین یکی، همین عشق است که نجاتمان می دهد!

No comments: