October 22, 2007

روزنوشت های ... (22)

بعضی وقت ها وسوسه می شوم قراری را که برای هر شب آپدیت کردن این وبلاگ گذاشته ام بشکنم و چیزی ننویسم. اما دو چیز مانع می شود. اول اینکه خود این نوشتن لذت بخش است. هر جفنگ و پرت و پلایی هم که بنویسی باز لذت بخش است. جعفر مدرس صادقی، آخر کتاب « قسمت دیگران و داستان های دیگر » یادداشت درجه یکی دارد که بخشی از آن خیلی مربوط است به حرفی که می خواهم بزنم : « این نویسنده هیچ اعتقادی به ابلاغِ پیام و سخن پراکنی ندارد و وسیله کردنِ داستان را برای تحمیل ِ معلومات فلسفی و سیاسی به خواننده بی حُرمتی و اسائه ی ادب به ساحت مقدس داستان می داند. او به این قالب ِ ادبی عشق عجیبی دارد و خیال می کند همه چی در جهان به این دلیل وجود دارد و هر حادثه ای به این دلیل اتفاق می افتد که روزی توی این قالب خودش را به ثبت برساند. » می بینید؟ این است عشق به روایت و داستان گویی. عشقی که الزاما هم در قالب ادبی و فرم داستانی مکتوب بروز پیدا نمی کند. دیده اید آدم هایی را که ساده ترین چیزها و رخدادها را طوری بیان می کنند که فکر می کنید مهمترین اتفاق دنیا است؟ این آدم هایی یک چیزی در وجودشان هست که ترغیب شان می کند به روایت و داستان سرایی؛ گیرم که خودشان خیلی متوجه نباشند و این استعداد بالقوه، بالفعل نشود.
اما دوم؛ قراری را هم که با خودم گذاشته ام نمی توانم بشکنم. اصلا یک مدتی است به شکل جدی تصمیم گرفته به همه قول و قرارهایی که با خودم می گذارم پایبند باشم و ببینم تا کجا می توانم طاقت بیاورم و ـ مثل سابق ـ عهد شکنی نکنم. یاد جمله ای افتادم که مجید اسلامی اول نقدش بر مرد مرده در مجله فیلم از هال هارتلی آورده بود : « می خواهم ببینم با یک جفت لاستیک صاف تا کجا می توانم بروم؟ »

No comments: