October 31, 2007

روزنوشت های ... (31)

عکسش را در پست قبلی خوب ببینید! برای من یک نفر بیش از هر چیز واژه « مرد » را تداعی می کند؛ به ویژه در ترکیب با اشعارش:
اگر داغ دل بود، ما دیده ایم
اگر خون دل بود، ما خورده ایم
اگر دل دلیل است، آورده ایم
اگر داغ شرط است، ما برده ایم
اینکه روی واژه مرد تاکید دارم به خاطر این است که احساس می کنم چنین چیزی را در زندگی روزمره مان دیگر خیلی کم می بینیم. منظورم هم فقط مرد بودن برای مردان نیست. منظورم اریجینال بودن است. اینکه جنس اصل و کامل و درست خیلی کم پیدا می شود. به نظر می آید در محیطی زندگی می کنیم که همه چیزش جعلی است و اصلی بودن هم، یا برای کسی ارزشی به حساب نمی آید و یا اگر ارزش هست، اصل بودن خیلی برایش صرف ندارد! داریم به این جعلی بودن عادت می کنیم و این عمق فاجعه است. روزها می گذرند، بی هیچ خلاقیتی و هیچ حرف تازه ای. به نظر می رسد هیچ کس سر جایش نیست. همین چند روز پیش توی یکی از پست ها درباره سیاستمدارهایی نوشتم که سر جایشان نیستند و خیلی زود و به ناحق رسیده اند به جایی که در آن قرار دارند و این قابل تعمیم است به خیلی حوزه های دیگر.
آهنگ های فیلم سنتوری بعد از پخش زیر زمینی شان کلی گل کردند. می دانید چرا؟ چون اریجینال هستند. موسیقی محسن چاووشی ـ که صدایش در ظاهر شاید سیاوش قمیشی را یادآوری کند ـ از ته ِ ته ِ دلش بر می آید و شبیه هیچ کس نیست! مخصوصا آنجایی که می خواند:
صدای سازم همه جا پر شده
هر کی شنیده از خودش بیخوده
اما خودم پر شدم از گلایه
هیچی از نمونده جز یه سایه
سایه ای که خالی از عشق و امید
همیشه محتاجه به نور خورشید
این آن چیزی است که لازمش داریم. چیز اصلی که بشود دوستش داشت. در این زمانه ای که خیلی سخت می شود چیزی را دوست داشت و دوست داشتنی ها هم خیلی زود از دست می روند. مثل قیصر ...

No comments: