December 31, 2005

پاسخ به یک دوست !

دوست عزیزم مصطفی امیر خانی كامنتی كه برای یكی از مقالات نوشته بود كه چند جمله مثلا انتقاد آمیز نسبت به وبلاگ نویسی و ماجرای كانون ـ كه درباره آن چندین مطلب نوشتم ـ وجود داشت. اول آنكه دوست ندارم جواب هر انتقادی كه از این بلاگ و این نوشته ها می شود را بدهم اما پاسخی هر چند كوتاه را بهتر از سكوتی میدانم كه علامت رضاست!
اول اینكه وقتی آدمی در چهار خط نوشته برای دوستش 2 بار از جملات شریعتی و نیچه استفاده می كند آدم را به یاد روشنفكران تازه به دوران رسیده ای می اندازد كه چند تا كتاب خوانده اند و دوست دارند جملات این كتاب ها را این طرف و آنطرف استفاده كنند تا خدای ناكرده كتابهایی كه خوانده اند بی مصرف نماند. بدتر از اینطرف و آنطرف استفاده كردن این است كه چون فلان كس ـ كه گیرم انسان بزرگی است ـ حرفی را زده آن حرف را بی چون و چرا بكنیم سرلوحه زندگی. خواه آن فرد شریعتی باشد، خواه نیچه یا هگل یا ماركس یا هركس دیگر. اما برای این كه ثابت كنم دوستان فقط یك تكه از یك جایی می خوانند و حتی كلیت افكار كسی كه از جملاتش استفاده می كنند را هم نمی دانند پاسخ جمله ی شریعتی را با متنی كوتاه از از كتاب گفت و گوهای تنهایی می دهم:
" حرفهایی هست برای گفتن
كه اگر گوشی نبود نمی گوئیم
و حرفهائی هست برای نگفتن، حرفهائی كه هرگز سر به ابتذال گفتن فرود نمی آورند
حرفهای خوب و بزرگ و ماورائی همینهایند
و سرمایه هر كس به اندازه حرفهایی است كه برای نگفتن دارد "
آنچه در این وبلاگ و دیگر وبلاگ ها و هر رسانه ای می آید همین حرفهایی است كه برای گفتن و جود دارند و نیازی به گوش دارند برای شنیده شدن. كما اینكه كار بلاگر ها هم تنها تا زمانی می نویسند كه ببینند چند نفر می آیند وبلاگشان را می خوانند و كامنتی می گذارند و خلاصه مخاطب دارند و گوشی هست برای شیندن حرفهایشان. همین وبلاگ اگر مدتی بدون بیننده بماند یا تعطیلش می كنم و یا یك مدتی نمی نویسم. حالا این وسط یك نفر احساس می كند كه حرفهایی برای گفتن دارد و یك نفر نه. بعد اگر آن كسی كه ندارد به این یكی بگوید این های چیست كه می نویسی و اصلا چرا می نویسی دیگر خیلی معركه است! همه این حرفهایی كه هر روز اینجا و آنجا می خوانیم و می شنویم حرفهایی هستند برای خوانده شدن و شنیده شدن. فیلم هایی كه می بینیم كارگردانشان می سازد تا مخاطبی ببیند و حرفهایش را بپراكند. آوازها و ترانه هایی كه می شنویم برای شنیده شدن ساخته می شوند. خود شریعتی رسالتی احساس می كرده كه باید به آن عمل می كرده و همان رسالت شده است این كتابها و سخنرانی ها كه امروز ما می خوانیم و چماق می كنیم بر سر آنها كه به دنبال مخاطب هستند! در مورد چنین مطالب و موضوعاتی اصلا داشتن مخاطب هر چه بیشتر یك افتخار است و مایه مباهات گوینده و نویسنده و خالق آن اثر.
نمی گویم این وبلاگها و این خطوط حامل چنان رسالتی هستند اما ذره ای كوچك از رسالتی شخصی را با خود دارند كه نویسنده هایشان احساس می كنند. وبلاگهایی كه بخش عظیمی از آنها نشانگر استعداد نویسنده هایش است و مروری حتی اجمالی بر آنها نشان می دهد كه صاحبانی جوان اما فرهیخته دارند. برای نمونه نام مرتضی ممیز را در سایت Google سرچ كنید تا ببینید در گذشت وی بیش از همه جا در میان همین جوانان وبلاگ نویس بازتاب یافته است. بگذریم از وبلاگ های سیاسی كه نویسنده هایشان بخاطر همین مخاطبان و آگاه كردن آنها مجبور شدند گاز اشك آور در ماشین دربسته را تحمل كنند!
در مورد دوم هم كه حضرت جمله ای از نیچه را استفاده كرده بودند لابد با این مضمون كه تعطیلی این كانون هیچ اتفاقی نیست و مسئله ای دنیایی است و آدم باید از دنیا دل بکند و ... مثل این است كه كنار گود نشسته ای و میگویی لنگش كن. برای ما كه كانون را پوست و خونمان ساختیم و برایمان مثل بچه ای بود كه به دنیا آوردیم و راه رفتن یادش دادیم، تعطیلی كانون از فاجعه هم بدتر بود. بدتر از اینكه همه آنهایی كه در كانون ما شروع كردند، امروز سرخورده از اینگونه فعالیت های جمعی گوشه ای نشسته اند و ناامیدند از چنین حركتهایی‌؟!
در نهایت اینكه از این عرفان پوچ هیچ چیزی در نمی آید. اینكه یك سری كتاب و نوشته را بخوانیم و از این و آن یك چیزهایی بشنویم و بعد احساس كنیم به یك قله ای در زندگی رسیده ایم كه خیلی والاست و همه كسانی كه دور و برمان هستند به روزمرگی و ابتذال دچارند نه تنها فضیلتی نیست كه برعكس یك جور حقارت است كه ظاهری متفكرانه دارد.
قرار بود این پاسخ كوتاه باشد ولی تبدیل به طولانی ترین نوشته این وبلاگ در طول عمرش شد. خوب بعضی وقتها پیش بینی ها درست از آب در نمی آید دیگر!

December 24, 2005

قضاوت عجولانه ؟

در پاسخ به مطلب کوتاه سقوط یک کامنت از فردی ناشناس رسیده بدین شرح : " باز هم یک قضاوت عجولانه و از روی تعصب و " نمی دانم چه چیز در آن نوشته کوتاه بود که دوستمان را ناراحت کرده است اما لازم میدانم حداقل آن نوشته را که به دلیل زمان کم، کوتاه و ابتر شد کامل کنم :
آنچه در حادثه هواپیما رخ داد به معنی واقعی کلمه یک سهل انگاری بود. تعدادی خبرنگار با یک هواپیمای نظامی برای تهیه گزارش از یک مانور راهی محل برگزاری می شوند اما هنوز چند دقیقه ای از پروازشان نگذشته بوده که خلبان تصمیم به بازگشت می گیرد و با توجه به قابلیت های هواپیمای c-130 سعی می کند در نزدیکی شهرک توحید بنشیند که . . .
در این چند روز تقریبا مسجل شده است که هواپیما نقص فنی داشته است و چند نفر از خبرنگاران با تماس با منازل و یا همکارانشان گفته بودند که هواپیما به علت نقص تاخیر خواهد داشت. پس این مسئله یک سهل انگاری است در جان عده ای که لابد فکر می کنیم جانشان خیلی ارزش ندارد. آنها نهایتا یک عده خبرنگار و عکاس و فیلمبردار هستند نه بیشتر !!!
آنچه در نوشته کوتاه سقوط که به دلیل کمبود وقط عجولانه نوشته شد تنها اعتراضی بود به همین سهل انگاری ها. فراموش نکرده ایم که چندی پیش در نزدیکی نیشابور بر سریک قطار چه آمد و چندی پیشتر از آن سقوط هواپیمای یاک رحمان دادمان را از میانمان برد. آیا با همه اینها می توانیم بگوییم که اینها اتفاق هستند و اتفاق هم همه جا می افتد ؟
اما بدتر از همه بحث هایی است که در این گونه موارد بر سر چسباندن پیشوند و پسوند ها به قربانیان حوادث صورت می گیرد. اینکه این از دست رفتگان را شهید بنامیم یا نه؟ اگر دوست عزیزمان از این بخش از آن نوشته دلخور شده اند که باید گفت این مسئله تنها مورد اعتراض یکی دو نفر نیست و عده زیادی اصولا چنین مباحثی را بیهوده می دانند. اگر تعریفمان از شهید همان است که تمام گناهشان نزد خدا آمرزیده می گردد و جایگاهی بی شک بهشتی دارد پس ما چکاره ایم که این لقب را به کسی بدهیم یا نه ؟ وقتی چند سال قبل سید ابراهیم اصغر زاده ( کارگردان، تدوینگر و بازیگر نقش اول فیلم مهاجر که در آثار ابراهیم حاتمی کیا با او همکاری نزدیکی داشت ) در سقوط هواپیما در گذشت، حاتمی کیا جایی گفته بود : "واقعا مسئله این نیست که حالا سید شهید شده یا نه! هرکس از خانه اش بیرون بیاید برای انجام عملی نیک و خیر و در راه جانش را از کف بدهد شهید است. حالا این چه دعوایی است که ما می کنیم که سید را شهید به حساب بیاوریم یا نه ؟  " ( نقل به مضمون ). چند روز قبل هم محسن کدیور در حسینیه ارشاد گفت : " مسئله اصلی و روز ما این شده است که بنیاد شهید بگوید کشته شده ها شهیدند یا نه ؟ " نکند نعوذبالله خدا گوش به فرمان بنیاد شهید است که از دست رفتگان این حادثه و آن حادثه شهید هستند یا نه ؟!
امروز از دوستی که در کارهای ساختمانی دستی دارد شنیدم که پس از زلزله بم در کارهای ساختمانها به شدت سخت گیری می شود و دیگر اجازه نمی دهند هر ساختمانی به هر صورت سر هم بندی شود. خبر خوشحال کننده ای بود. بی شک حالا پس از این حادثه خبر خوشحال کننده می تواند نظارتی جدی تر بر انجام پرواز ها و به طور کلی هر آنچه که در محدوده ترابری قرار می گیرد باشد. نه ؟

ربع سکه، نیم سکه، تمام سکه

در دانشگاهمان استادی داریم که در کلاس خیلی خوب درس نمی دهد و حضور در کلاسش ممکن است باعث قبولی نشود، اما حضور در کلاسهای خصوصی اش باعث قبولی صد در صد انشجو می شود. اما اگر فکر می کنید این حضور در کلاسهای خصوصی به بار علمی کلاسها و شیوه تدریس استاد محترم در این کلاسها مربوط می شود سخت در اشتباهید.
روش کار بدین شرح است :
1 / اصلا نیازی نیست در کلاسهای ایشان حضور یابید. خیلی مهم نیست که سر کلاس گوش می دهید یا نه. فقط در طول ترم کمی پول جمع کنید برای کلاسهای آخر ترم.
2 / اواخر ترم سراغ استاد محترم رفته و از ایشان می خواهید که برایتان کلاس خصوصی بگذارد. ممکن است ابتدا چند بار با پاسخهایی مثل « فعلا وقت ندارم »، « تو چند جلسه کوتاه من نمی تونم شما رو به سطح علمی مطلوب برسونم » از سوی استاد مواجه شوید؛ ولی خاطرتان جمع که با کمی اصرار ماجرا حل می شود.
3 / در این مرحله که بخش اصلی است شما باید به ک طلا فروشی مراجعه نموده و یک عدد سکه، نیم شکه و یا ربع سکه بخرید. قابل توجه اینکه گزینه اول کاملا تضمین شده است اما خرید دو مورد بعدی کمی ریسک است. سپس سکه را داخل یک پاکت گذاشته و نام خود را خوش خط و خوانا روی پاکت بنویسید و در جلسه پایانی به استاد تقدیم کنید.
4 / سر جلسه امتحان در حد 5- 4 نمره نوشته، ورقه خود را تحویل دهید و بروید با خیال راحت استراحت کنید. در روز اعلام نتایج احتمالا با نمراتی در حد 15 – 16 روبرو می شوید که البته این نمره به نوع سکه بند 3 بسیار مربوط است.
نکته : شایان ذکر است عده ای بدون طی کردن مراحل یک و دو نیز به نتیجه مطلوب رسیده اند. البته در این موارد احتمالا تنها باید از نوع اول سکه در بند 3 استفاده کنید و گزینه های دیگر به هیچ وجه جوابگو نیستند.
بعضی ها کار و بارشان واقعا سکه است؛ نه؟!

December 16, 2005

20 روز دنیای بدون رنگ

از 4 آذر تا 24 آذر، 20 روز را بی او سپری کردیم !




December 15, 2005

ترانه های دیروز (1) / قصه دو ماهی

قرار شد همان طور که نگاهی می کنیم به ترانه های امروز، ترانه های دیروز را هم مروری کنیم ! بهترین مطلع برای این کار « قصه دو ماهی » است. دو ماهی آغاز فصل نوینی در ترانه سرایی معاصر است و امسال در 35 سالگی همچنان تازه است و ناب! همچنان زیبا و بی بدیل! هنوز هم چون نگینی بر تارک ترانه سرایی معاصر می درخشد.

قصه دو ماهی
ترانه سرا : شهیار قنبری
آهنگساز : بابک افشار
تنظیم کننده : واروژان
خواننده : گوگوش


ما دو تا ماهی بودیم
توی دریای کبود
خالی از اشکای شور
از غم بود و نبود

پولکامون رنگ وارنگ
روزامون خوب و قشنگ
آسمونمون یکی،
خونمون یه قلوه سنگ

خنده مون موجا رُ تا ابرا می بُرد
وقتی دلگیر بودم اون غصه می خورد

تورای ماهیگیرا وا نمی شُد
عاشقی تو دریا پیدا نمی شُد

خوابمون مثل صدف
پُرِ مرواریدِ نور
پُر شد این قصهء ما
توی دریاهای دور

همیشه تُک می زدیم
به حُبابای دُرُشت
تا که مرغِ ماهیخوار
اومدُ جفتمُ کشت

دلش آتیش بگیره
دل اون خونه خراب
دیگه نوبتِ منه
سایه ش افتاده رو آب

بعد ما نوبتِ جُفتای دیگه ست
روز مرگ زشت دلهای دیگه ست

ای خدا کاری نکن (*) یادش بره
که یه ماهی این پائین منتظره

نمی خوام تنها باشم
ماهی دریا باشم
دوست دارم که بعد ازاین
توی قصه ها باشم

* ) خیلی ها این بخش از شعر را اینگونه فهمیده اند : ای خدا کاری بکن یادش بره !!! اصلا معلوم نیست این حضرات ترانه را گوش می دهند یا می شنوند ؟ در میان این آدمها حتی تهیه کنندگان کتاب ترانه ها، تصنیف ها و سرودهای ایران زمین ـ که کتاب معتبری است ـ نیز قرار دارند که البته جای بسی تاسف است. اگر شما هم از همین آدمها هستید بروید یکبار دیگر ترانه را بشنوید و کمی به آن فکر کنید!

عزرائیل و اهالی فرهنگ

وضعیت عجیبی است! عزرائیل بدجوری عزمش را برای بردن اهالی فرهنگ جزم کرده است. منوچهر آتشی، مرتضی ممیز، منوچهر نوذری و رضا سعیدی. خبرنگاران هم که در برنامه اضافه کاری عزرائیل قرار داشتند. وضعیت عجیبی است!
شبکه چهار سیما امشب یک تله تئاتر از رضا سعیدی پخش کرد که اثر جالب توجه و در خوری بود. آخرین بازی از نوشته های «محمود استاد محمد» که در باره افول یک ستاره سینما بود. ستاره ای که روزگاری در اوج بوده، با کلکسیونی از افتخارات و جوایز، اما حالا چیزی از آن همه برایش باقی نمانده. نمایش لحظه های زیبایی داشت و از بعضی جهات با این وضعیت فعلی هم جور در می آمد. به ویژه یک دیالوگ زیبا. جایی که ستاره افول کرده با اشاره به پوسترهای فیلم ها و تئاترهایش که دور اتاقش را پر کرده بودند می گفت : « سقف این خونه رُ رو سرم خراب کن، اما با پوسترهام کاری نداشته باش! ». اصلا مگر از او بعد از مرگش چیزی به جز همین پوسترها باقی می ماند؟

December 13, 2005

خوبِ خوب

هرچه فکر کردم دیدم نمی شود تنها با چهار ستاره دادن به شهیار قنبری بخاطر ترانه « خوبِ خوب » از خجالتش در آمد. کار زیادی هم البته از دستم بر نمی آید، جز این که متن ترانه را بگذارم اینجا ! پیش از اینکه متن ترانه را از اینجا بخوانید اول اینکه : احتمالا ترانه بر روی ملودی نوشته شده چون هنگام خوانش معمولی وزن درستی ندارد و دوم اینکه : سعی کردم ترانه را با رعایت معیارهای نوشتن ترانه صنیف، درست و دقیق بنویسم. اگر هم اشکالی هست ببخشید ! در ضمن برای اولین بار است که دارم نرم افزارجدید گوگل را که بوسیله آن می شود با برنامه Word وبلاگ را Update  کرد استفاده می کنم. پس باز هم اگر اشکالی بود ببخشید و اگر هم نه که خدا این مسئولین گوگل را صد در دنیا و هزار در آخرت بدهد !

همین حسی که دارم، حتی وقتی از تو دورم، تلخ و بیمارم
همین بس که میدونم، خوبِ خوبی، خواب خوابی، من که بیدارم
چقد خوبه !

همین بغضی که دارم، همین ساز شکسته، دلیل از تو مردن، از تو رفتن، تا تو برگشتن
همین اشکی که غلتید، همین دستی که لرزید، همین دردی که پیچید از غم تو در صدای من
چقدر خوبه !

چقدر خوبه که هستی، اگه حتی بدِبد، اگه حتی غریبه مثل سایه پا به پای من
چه بی نوره ستاره، همین که تو بخندی، چه بی رنگه اقاقی پیش لبهات وقت شکفتن
چقدر خوبه !

همین حرفی که کم شد از لب من تا ترانه از تو پر باشه
همین وزنی که کم شد تا دوباره عاشقانه از تو پر باشه
چقدر خوبه !
چقدر خوبه !

December 11, 2005

و باز هم ممیز



ترانه های امروز (1)

"ترانه یعنی حافظه خاطره های عاشقاته انسان"
این جمله ای است که یکی از شرکت های انتشار آلبوم های موسیقی با تاکید خاصی روی اینسرت هایش می آورد. جمله ای که شاید کمی احساسی به نظر برسد اما حقیقت دارد. در کنار گونه هایی از موسیقی چون : "کلاسیک"، "موسیقی اصیل مناطق گوناگون دنیا"، "راک" و یا حتی تجربیاتی جدیدتر مانند New Age موسیقی پاپ ارزش هنری چندانی ندارد. موسیقی است یک لایه برای ارتباط با طبقات مختلف مردم و در آن جنبه های تجاری، اجتماعی و بعضا حتی سیاسی پر رنگ تر از وجه هنری آن به حساب می آیند.
اما در کنار همه اینها نمی توان این نکته را نفی کرد که امروز و دیروزمان با این موسیقی پیوند خورده.در این میان ترانه هایی که ساختاری قوی داشتند در خاطرمان ماندند و آنان که نداشتند در مرور زمان به فراموشی سپرده شدند.
ترانه های تازه انتشار یافته را مروری می کنیم و یادی هم از ترانه های سال های دور.
در بازار داخلی خبری نیست! ترانه های شش و هشت می آیند و می روند و وسواسی که نه، حتی اندک دقتی نیز در ساختشان بکار گرفته نمی شود. از چهره های جدی موسیقی پاپ داخلی هم که مدتی است اثری منتشر نشده. آخرین اثر متعلق به محمد اصفهانی بوده که برای پرداختن به او و آلبوم برکت کمی دیر شده است.
اما در آنسوی آب آلبوم جدید گوگوش با اشعار شهیار قنبری، ملودی های مهرداد آسمانی و تنظیم ناصر چشم آذر اثری در خود توجه است. گرچه شهیار و گوگوش بی شک از سالهای دو ماهی فاصله ای بسیار دارند، اما هنوز هم سرپا هستند و می شود آثار این روزهایشان را بارها شنید. اگر از وجه شعاری بخشهایی از ترانه های "آی مردم مُردم" و ترانه "شناسنامه من" بگذریم می شود نمره قابل قبولی به ترانه های این اثر داد و چهار ستاره به شهیار، گوگوش و مهرداد برای ترانه " خوبِ خوب " و ترجیع بند ترانه "شناسنامه من".
همین حرفی که کم شد از لب من تا ترانه از تو پر باشه چقدر خوبه !

December 10, 2005

ممیز را مرور کنیم !

" تو را مرور می کنیم تا خاموشی ما فراموشی بزرگ نباشد "
شهیار قنبری


ما و قرعه کشی جام جهانی

هر چه سعی می کنم این وبلاگ را تخصصی کنم و در آن فقط از فرهنگ و هنر بنویسم نمی شود. یعنی در این مملکت نمی شود. در این مملکت که هر حرکت و رفتاری تبدیل به یک مسئله عجیب و غریب می شود که نمی شود در مورد آن چیز نگفت.
دیشب مراسم قرعه کشی جام جهانی 2006 آلمان برگزار شد. مراسمی که در طول ادوار جام جهانی بیشترین پوشش خبری را داشت و با برنامه های خاصی اجرا شد. احتمالا تمام کشورهایی که تیم ملی فوتبالشان به جام جهانی راه یافته است دیشب مثل بچه آدم نشستند و مراسم را دیدند. اما ما !
ما دیشب مجبور بودیم به جای مراسمی که در آلمان در حال برگزاری بود قیافه جناب اردشیر لارودی و حسین فرکی و مجری برنامه ورزش دو را ببینیم. در مواقعی که تصاویر تلویزیونی غیر قابل پخش می شد و 70 میلیون ایرانی هم میدانند که به چه دلیل تصاویر آلمان قطع شده، مجری برنامه با احمقانه ترین شکل ممکن می گفت : " خب ما تصاویر را باز نداریم."
هم اینها را تحمل کردیم به امید اینکه در حین مراسم اصلی شاهد پخش کامل مراسم باشیم. اما دریغ! در آن دقایق هم خبری از یک پخش درست و حسابی نبود و جنابل مجری آنقدر حرافی کرد که نه خودش و نه ما حرفهای مجری مراسم را نشنیدیم. جالب این جاست که جناب مجری توقع داشت اسامی تیمها را حتما روی برگه قرعه ببیند و فکر نمی کرد که با قوه شنیدار هم می شود فهمید چه خبر است. و جالب تر آنکه برای هر بخش دو بار قرعه کشی انجام می شد. یکبار برای نام تیم و دیگری شماره تیم در گروه برای مشخص شدن بازیها و تطبیق با جدولی که پیش بینی شده. اما جناب مجری مسئله شماره تیمها را تا پایان مراسم نفهمید!
در این جور مواقع آدم با خودش می گوید آیا نمی شد برنامه صد فیلم استثنائا در همین یک شب پخش نمی شد و این برنامه با شکل استانداردی و با گزارش فردی مثل فردوسی پور پخش می شد؟ البته یکی نیست بگوید این حرفها و انتقادات که هر بار با چنین اتفاقاتی تکرار می شوند و هیچ کس هم به آنها وقعی نمی نهد چه فایده ای دارند ؟

December 09, 2005

سقوط

باز هم یک سقوط دیگر. باز هم مرگ! مرگی که بیهوده بر سرشان فرود آمد و با پسوند و پیشوند دادن هایی مثل شهید و غیره درست نمی شود. نمی رفتند که شهید شوند. آنها می رفتند خبر بگیرند و برگردند؛ همین!اما اینگونه پایان نیافت ماجراشان. رفتند و حالا دیگر هیچ!
گویا فاجعه و مرگ و این سوال که کی قرار است دیگر شاهد این چنین وقایعی نباشیم به ترجیع بند زندگی در این ملک بدل شده است.
خدایشان رحمت کناد!

December 07, 2005

آن تنديس زيبا

میروم میدان شهر که از آنجا سوار اتوبوس شوم و برگردم مشهد. سری هم به کیوسک مطبوعات میزنم. شرق یک روز دیرتر به بجنورد می رسد. روزنامه شنبه روی کیوسک است و یکی از تیترهایش شوکه ام می کند. حال مرتضی ممیز وخیم تر شد. میدانستم سالهاست بیمار است. دلم می لرزد. اما این خیلی طولی نمی کشد چون کمی آنسوتر تیتر جام جم و عکس روی نیم صفحه اول . . . " پدر گرافیک ایران سرای باقی را قلم زد."
هیچگاه او را ندیدم اما شنیدم که تنها استادی نبود آنچنان که به شاگردانش بیاموزاند طرح را و نقش را. پدری مهربان بود برای شاگردانی که آنان نیز دوستش داشتند. از پدرانی نبود که فرزندانشان چون جایگاهی یافتند رهایشان کنند. چندین نسل از فرزندانش جایگاهی در خور یافتند اما او را همچنین عزیز می دارند و او همچنان محترم است.
گرافیک را خوب می شناخت و فرهنگ ایرانی را و جز این نمی توانست باشد مرام طراح نشانه های "موزه رضا عباسی"، "شهرداری تهران" و ... . گرافیک را خوب می شناخت و فکری بلند داشت و عمق آنچه را که برای کار پیش رو داشت درک می کرد، و جز این نمی توانست باشد مرام طراح پوسترهای "گوزنها"، "غزل"، "مغول ها" و ... . گرافیک را خوب می دانست و بدان عشق می ورزید و جز این نبود مرام پدر گرافیک ایران.
هنگام بازگشت توی اتوبوس راننده نواری گذاشته که ترانه اش بد جوری با این موقعیت هماهنگ است : " داره از قبیله ما یکی یکی کم میشه ".
دلم اما از رفتن او خیلی نمی سوزد. شهرهای بزرگ این ملک، تهران و اصفهان پر از نشانه های اویند. هر کالای استاندارد این مملکت نشانی از او را بر خود دارد. در این پولهایی که دست به دست می کنیم طرحهای او هست. دیگر چرا باید دلمان برایش بسوزد؟ دلمان باید برای خودمان بسوزد که با زبان و کلام و کلی حرافی باز هم نمی توانیم دوستان زیادی بیابیم و پس فردا که عمرمان تمام شد نهایتا تعدادی از اقوام و دوستان فاتحه ای نثارمان می کنند. آنوقت او با نشانه ها و طرح هایش اینقدر دوست و رفیق دارد. نه تنها در ایران که در تمام دنیا. نشانه های او راهنمایی مان می کنند و هر روز می بینمشان. او خودش را در زمان جاری کرده، با درسهایش در دانشگاه و تجربیاتی که به دیگران داده و با نقش هایی که بر جای گذاشته است. دیگر اصلا چرا باید دلمان برایش بسوزد؟ مگر فراتر از این هم افتخاری هست؟
شنیدم که قرار است تندیس مرتضی ممیز در رشته گرافیک اهدا شود. حتی فکرش هم زیباست که یک تندیس با آن امضای گرافیکی ناب درست کنند و بدهند به بهترین های گرافیک. از همین حالا منتظر دیدنش هستم. منتظر آن تندیس زیبا.