November 12, 2007

روزنوشت های ... (42)

خدایا! ما چه گناهی کرده ایم که این وضعیت و شرایط نصیب مان شده است؟ امشب، موقع دیدن اخبار شبانگاهی در حال انفجار بودم. اصلا فکر نمی کردم حضرات تا این حد پر رو باشند. آقایان رفته اند عراق و از وضعیت وخیم اساتید دانشگاه ها و نخبگان آن کشور گزارش تهیه کرده اند و اعلام فرمودند که ناامنی در عراق باعث این چیزها شده است و همه این مسائل هم تقصیر آمریکاست. خیلی وقاحت می خواهد؛ نه؟ در همین کشور در حال تصفیه اساتید ـ به نظر خودشان ـ غیر خودی هستند و نخبگان هم هیچ حقی در هیچ جای مملکت ندارند و رفته اند گیر داده اند به عراق! لا اقل سکوت کنید دوستان. بروید ببینید در کشور ما بجز یک نخبه که دکتر احمدی نژاد ( ایشان فرموده اند که از نخبگان هستند؛ ما هم می گوییم : اشکال نداره، باش! ) باشد، کدام فرد نخبه ای محلی از اعراب دارد؟ حسین بشیریه را با آن سابقه و دانش حذف می کنند و انگار نه انگار. آنوقت رفته اند سراغ عراق. باز هم گلی به گوشه جمال عراق که بخاطر شرایط بحرانی است که دانشگاهیانش وضعیت نامناسبی دارند. در کشور ما که کل یوم وضعیت نخبگان قرمز است!
اما همه این تلخی ها را نیمه دوم بازی رئال مادرید و مایورکا از میان برد. درجه یک بود! کامل و بی نقص. بدون علیفر و خیابانی و یوسفی. فقط عادل فردوسی پور را کم داشت که بگوید : « چه می کنه این روبینیو! »

November 10, 2007

روزنوشت های ... (41)

...
و به نیروی یکی واژه
زندگی را از سر می گیرم !
من برای شناختن و نامیدن تو
پا به این جهان نهاده ام !
ای آزادی

پُل الوار

November 09, 2007

روزنوشت های ... (40)

کاش می شد
سرم را یک هفته در گنجه ای بگذارم!
در گنجه ای تارک و تهی
با قفل درشتی بر دریچه اش
و به جای آن
بر شانه های خود چناری بکارم
و برای هفته ای
در سایه اش بیاسایم!

ناظم حکمت

November 08, 2007

روزنوشت های ... (39)

آی! خدا جونم!
خدای غبارها و رنگین کمون ها!
به همه نشون بده که بدون غبار،
رنگین کمونی تو دنیا نیست!

لنگستون هیوز

November 07, 2007

روزنوشت های ... (38)

غروب سه شنبه خاکستری بود، همه انگار نوک کوه رفته بودن
به خودم هِی زدم از اینجا برو، اما موش خورده شناسنامه من!

هفته خاکستری / شهیار قنبری

November 06, 2007

روزنوشت های ... (37)

از وقتی ارتباطم با محیط بیرون از خانه را کمتر کرده ام لذت بعضی چیزها برایم بیشتر شده. مثلا دیدن فوتبال یک مدتی است که بیش از حد برایم شور انگیز شده. شنیدن موسیقی هم لذتی مضاعف پیدا کرده. امروز یکی از دوستان یک DVD موزیک آورد که در وقت فراغت شروع کردم به گشتن داخلش، به دنبال موسیقی به درد بخور. یک قطعه درجه یک؛ چیزی که بین ما و این دنیا و فضای معمولی فاصله بیندازد. تمام پوشه ها به جز یکی صاحب اسم بود. بنابراین همان یک پوشه را باز کردم که مثل همیشه از داخل این چیزهای ناشناس کشفی رخ دهد که ...
بیش از پنجاه قطعه داخل این پوشه را با احساسی که ترکیبی بود از بهت، خشم و گاهی تمسخر سریع رد کردم و سعی کردم فراموش شان کنم. تا به حال به این شکل با موسیقی زیرزمینی ایران برخورد نکرده بودم. انگار همه این موسیقی ناگهان بر سرم آوار شد. اگر این ها زیر زمینی هستند و ارشاد جمهوری اسلامی جلوی این ها را گرفته که صد در صد با ایشان موافقم و حاظرم در این راه که این آثار رو زمینی (!) نشوند جان فشانی هم بکنم. چیزهای غم انگیز دیگری هم در این مجموعه بود، مثل سیاوش قمیشی که یکی از آلبوم های قدیمی اش را Remix کرده و بی شک فجیع ترین بلایی است که تاکنون یک هنرمند بر سر آثار خودش آورده است! رقصیدن به ساز مشتری هم حد و اندازه ای دارد.



شماره جدید فرهنگ و آهنگ هم منتشر شد. روی جلد این شماره فوق العاده است. هم طرح و هم سوژه. همایون شجریان با همان یک آلبوم نسیم وصل وارد خاطرات جمعی ما شد. آلبوم های بعدی اش آن حس و حال رانداشتند و گاهی حتی تصویر خواننده جوان و دوست داشتنی مان را مکدر کردند. اما خوشبختانه باستاره ها از راه رسید. سر وقت! گرچه در حد و اندازه های نسیم وصل نیست، اما بهتر از آلبوم هایی است که در این فاصله منتشر کرد. ساختار حرفه ای فرهنگ و آهنگ باعث شد بابت شماره هایی که از دست داده ام احساس غبن کنم. و از سوی دیگر، شهروند که هر هفته کم مایه تر می شود و انگار نه انگار که همین آدم ها روزنامه ای منتشر می کردند به نام شرق که پرمایه بود و گاهی حتی هر هفته ابتکار تازه ای رو می کرد. مهم تر از همه اینها، اصلا یک چیزی ته دلم هست که شهروند را دوست ندارد و این احتمالا آخرین شماره ای بود که از شهروند خواندم.

November 05, 2007

روزنوشت های ... (36)

آمریکا ! فکر نکنی ما زنیم !
تو دهنت می زنیم ! *

* شعار تعدادی از دختران شرکت کننده در راهپیمایی روز 13 آبان ـ

November 04, 2007

روزنوشت های ... (35)

امشب هم می خواستم یک شعر دیگر بگذارم و خلاص! با اینکه دلم می خواست درباره برنامه امشب دو قدم مانده به صبح و چند تا تکه درجه یکی که محمد رحمانیان انداخت بنویسم یا درباره 15 دقیقه پایانی بازی آرسنال و منچستر یونایتد که فوق العاده بود. اما حوصله ای نبود و شوری هم! تا اینکه زد و وبلاگ دوست عزیزم آس پیک را باز کردم و دیدم او هم هنگ کرده و مثل خودم درب و داغان به نظر می رسد. قضیه هیچ ربطی هم به کنکور و این جور چیزها ندارد. چند روز پیش هم با یکی از دوستان صحبت می کردم که او هم همین حال را داشت و چند روز پیشتر با دوستی دیگر و ...
این حال و وضع و تلخی تقصیر خودمان است؟ یا اطرافیان مقصرند؟ یا شاید فضای حاکم بر کل این ملک؟ موقعیت هایی بود و ما از آن سود نبردیم و حاصلش شد این تلخی؟ یا اصلا موقعیت و فضایی در کار نبود؟ مال تنهایی است؟ اگر به قول بیکل کسی را داشتیم تا « اندیشه و رویای مان را با او قسمت کنیم » باز همین آش بود و همین کاسه؟ اصلا چرا این تنهایی و تک افتادگی و یاس و تلخی گریبان ما را گرفت؟ این که می گویم ما به خاطر این است که این دوستان که می گویم تلخ اند و بدحال، همگی روحیات و صفاتی نه نزدیک به هم که از یک ساحت و فضا دارند و در یک اقلیم می گنجند. اما دیگرانی را هم می شناسم که در همین اقلیم فکری و فرهنگی زیست می کنند، اما زندگی را با همه وجود می بلعند و از یک موسیقی کوتاه، یا یک فیلم سینمایی، چنان لذتی می برند که گمان نمی برم در تمام زندگی ام برده باشم. پس چرا ما نمی توانیم؟ این ها، همه، می دانم فقط شرح درد بود و نه درمان؛ اما دلم می خواست بنویسم. اصلا چه شد که به اینجا رسید؟ من فقط قرار بودم یک شعر بنویسم و دیگر هیچ! راستی کدام شعر بود؟ ... آهان :

شعاع درد مرا ضرب در عذاب کنید
مگر مساحت رنج مرا حساب کنید

قیصر امین پور

November 03, 2007

روزنوشت های ... (34)

غافل نبوده و نیستیم
که ما را پایان ِ جمعه
تسلی نیست.

احمد رضا احمدی / قافیه در باد گم می شود

November 02, 2007

روزنوشت های ... (33)

این چند روز، حالم هیچ خوش نبود و حوصله نوشتن نداشتم و از شعرا مایه گذاشتم. خیلی چیزها و سوژه ها بود که می خواستم درباره شان بنویسم، اما بی حوصلگی اجازه نداد. می خواستم درباره بازنده یی به نام ناصر حجازی بنویسم و اینکه چه فرق هایی با بازنده یی مثل پروین دارد. می خواستم از قیصر بنویسم و اینکه در این روزهای پس از مرگ همه می خواهند مصادره اش کنند. می خواستم از سایت تازه ای درباره کتاب که یکی از دوستان معرفی کرد بنویسم. می خواستم از نسخه اریجینال ماهی سیاه کوچولو با نقاشی های فرشید مثقالی که پس از مدت ها دوباره پیدایش کردم بنویسم. اما بی حوصلگی و خستگی اجازه نمی دهد. امشب کتاب شعر مسعود کیمیایی را ورق می زدم که پیدایش کردم. درجه یک است؛ مثل صحنه های درجه یک فیلم هایش :

در من سواری خسته می تازد
در من هر آنچه عشق است، می بازد
در من ابر و مه می بارد
اما باز
سواری خسته در من می تازد

مسعود کیمیایی / زخم عقل

راستی چه کسی گفته که در زمانه عسرت، شعر به کار نمی آید ؟

November 01, 2007

روزنوشت های ... (32)

گداخت جان که شود کار دل تمام و نشد
بسوختیم درین آرزوی خام و نشد
فغان که در طلب گنجنامه مقصود
شدم خراب جهانی ز غم تمام و نشد

حافظ