September 29, 2007

از لاك پشت هاي نينجا تا تنگنا

برادر و پسر خاله ام امروز داشتند با كامپيوتر لاك پشت هاي نينجا بازي مي كردند. وارد اتاق كه شدم و چشمم كه افتاد به بازي ياد دوران كودكي ام افتادم و اينكه چقدر لاك پشت هاي نينجا را دوست داشتم و از بينشان مايكل آنجلو كه سرخوش تر از بقيه شان است را بيشتر. هوشنگ گلمكاني توي شماره 100 مجله فيلم مقاله فوق العاده اي دارد كه در بخشي از آن گفته كه توي يك دفتر همه اخبار و نقدها و عكس ها و مستندات مربوط به فيلم تنگناي امير نادري را جمع مي كرده. همان دفتر، زمينه ساز كتاب تنگنا شد كه توي نمايشگاه امسال منتشر شد و بي شك كاملترين فيلم نگاري در تاريخ سينماي ايران به حساب مي آيد. من هم از توي آدامس هاي مختلف عكس هاي برچسبي شان را جمع مي كردم و يكبار همه شان را به ترتيب شماره توي يك دفتر كه عكس روي جلدش لاك پشت هاي نينجا بودند چسباندم و خلاصه اي از كل داستان را توي صفحه هاي اولش نوشتم كه هنوز هم آن دفتر را دارم.



دنياي سرخوش و پر از رنگ لاك پشت هاي نينجا كجا و دنياي سياه و غمبار تنگنا كجا؟ اما فاصله اين دو خيلي سريع طي شد. خيلي سريع تر از آنكه فكرش را مي كرديم آن همه شور و حال جايش را به تلخي و سياهي و اندوه داد. با همه آنكه هنوز خيلي از كودكي ام را نگه داشته ام و هنوز هم خودم را به كم و سن سال تر ها ـ حتي گاهي بيش از بزرگترها ـ نزديك احساس مي كنم اما در خود اين چرخش سال ها و رشد كردن تلخي هست كه مي آيد و تو هم نمي تواني هيچ جور جلويش را بگيري. نمي دانم! شايد هم اين خيلي شخصي است و نبايد تعميمش داد.



هوشنگ گلمكاني توي همان مقاله نوشته كه چطور بعد از يك اتفاق شخصي بد تنگنا را مي بيند و توي آن حال ديدن تنگنا خيلي بهش مي چسبد و اين جمله را آورده كه :‌ « از آن پس، گويي ناف زندگي ما را با غم بريده باشند ». حالا دارم به اين فكر مي كنم كه چقدر خوب است كه آدم يا غم و غصه اي نداشته باشد يا اگر دارد، بداند از كي و كجا ناف زندگيش را با غم بريده اند !

No comments: