March 22, 2007

عيدي تلويزيون در اولين روز سال !

مدتها بود كه با تلويزيون قهر كرده بودم و عزمم جزم بود كه در روزهاي عيد هم هيچ كدام از فيلم هاي سينمايي اش را نبينم. اما جادوي انيميشن هاي پيكسار ـ و اين كه براي اولين بار در يك برنامه كه هميشه به نمايش فيلم هاي زنده و به اصطلاح جدي مي پرداخته يك فيلم انيميشن پخش مي شود ـ مرا كشاند پاي تلويزيون. ماشين ها ساخته جان لستر و محصول كمپاني محبوب پيكسار بهترين انتخاب براي روز اول سال بود. مي شد مثل هميشه يك فيلم ايراني و يا خارجي بامزه و خنده دار پيدا كرد و پخش كرد تا هم كار را از سرمان باز كرده باشيم و هم مردم كلي بخندند و حال كنند ! اما پخش ماشين ها با خوش سليقگي در اولين روز فروردين باعث شد تا نه تنها شاهد يك فيلم خوب باشيم بلكه گامي هم براي اين برداشته شود كه انيميشن ها هم فيلم هستند و جزئي از دنياي باشكوه سينما به حساب مي آيند و تازه خيلي بيشتر از بسيازي ژانرها و گونه هاي سينمايي به اصالت هاي اين هنر عزيز پايبند هستند. خلاصه اينكه در اولين روز سال، تلويزيون در كمال تعجب يك عيدي درجه يك بهمان داد. البته در شرايط عادي نمي شد از حركات زشت و عجيب و غريبي مثل استفاده از آهنگهاي "مراببوس ( حسن گل نراقي )" و "كلاغا ( منوچهر سخايي )" كه در قسمتهايي از فيلم به عنوان موسيقي پس زمينه استفاده شده بود گذشت؛ اما خب! فعلا و به خاطر آنچه شرحش آمد، مي گذريم و به طور موقت با تلويزيون آشتي مي كنيم. البته فقط به طور موقت!

March 18, 2007

وقتي گوگل خودش را لوس مي كند و تو را ديوانه !

وحشتناك بود! در اين يكي دو هفته استفاده از اينترنت برايم تبديل به عذاب اليم شده بود. گوگل كه سايت و موتور جستجوي محبوبم است و بدون آن اصلا نمي توانم كاري انجام بدهم ( حتي اگر كاري هم با گوگل نداشته باشم باز شدنش و ديدن صفحه ساده و زيبا و باوقارش حالتي خاص برايم دارد ) توي سيستم من يك بار باز مي شد و مي رفت تا يكي دو ساعت بعد. بلاگر هم كه يكي از زير مجموعه هاي گوگل است همين وضع را پيدا كرده بود.
بدبختي بزرگتر اينكه همان روزي كه اين ماجراها شروع شد طرح جديد بلاگ را آماده كرده بودم كه آپلود كنم اما برخوردم به اين بدبختي بزرگ. مشكل با تعويض ويندوز حل شد، اما خاطره تلخ آن چند روز فكر نمي كنم حالا حالاها از ذهنم پاك شود. اينكه پاي سيستم به عالم و آدم ـ از مسئولين گوگل گرفته تا سرويس دهنده اينترنتم و از همه بيشتر به خودم ـ بد و بيراه مي گفتم!
بهر حال گذشت و حالا وبلاگ با سرو شكل جديدش منظم تر از هميشه به روز خواهد شد. البته اگر ابر و باد و مه و خورشيد و فلك بگذارند.

March 07, 2007

مرگ / زندگی !

داشتم از تلفن کارتی کنار خیابان با کسی حرف می زدم که ناگهان توی پیاده رو چند متر آنطرف تر از من یک زن میانسال که با دختر بچه اش و چند نفر دیگر داشتند می رفتند زمین خورد و از حال رفت. همین طور که با طرف صحبت می کردم حواسم به ماجرا بود. کم کم مردم جمع شدند و من از میان شلوغی فقط گریه های دختر بچه را می دیدم. دیگر حواسم به صحبت های دوستم پشت خط نبود. با دستپاچگی خداحافظی کردم و رفتم به سمت شلوغی. مادر درازکش روی زمین از حال رفته بود و دختر بچه پنج، شش ساله اش بالای سرش گریه می کرد. نمی دانم چرا اما احساس می کردم بدترین و دلخراشترین صحنه های زندگیم را می بینم. چشم های مادر گاهی نیم باز می شدند و امیدوار می شدم که همه چیز به خوبی تمام شد اما پلک هایش دوباره سنگین می شدند و می افتادند. دلم می خواست مادر چشم باز کند و سرپا بایستد و دختر از میان اشک های صورتش لبخند بزند ... اما نمی شد؛ چشم های مادر باز نمی شد.
یک آن خودم را گذاشتم جای دختر؛ من ِ ظاهرا عاقل و بالغ هم از تصور این که در چنین موقعیتی قرار بگیرم سی وسه بند بدنم می لرزید، چه رسد به دختر بچه ای پنج، شش ساله. با اینکه پیش از این یکبار تجربه از نزدیک جان دادن یک انسان را ـ آنهم یکی از بستگان بسیار نزدیک ـ از سر گذرانده بودم اما امروز برای اولین بار با همه وجودم سرمای مرگ را حس می کردم. مادر را بردند توی یک فروشگاه البسه و بعد از چند دقیقه اورژانس سر رسید. نمی خواستم داخل فروشگاه بروم و باز با گریه های دخترک روبرو شوم، اما از هر کسی که بیرون می آمد می پرسیدم
ـ آقا، حال ِ این خانوم خوب شد ؟
ـ چیزیش نیست بابا، خوب میشه
ـ دخترش خیلی وضع ناراحت کننده ای داشت
ـ آره طفلی !
و بعد از چند دقیقه بیرون آمدند. مادر داشت سرپا راه می رفت و دخترک هم در حالی که هنوز قطره های اشک روی صورتش برق می زدند جلوتر از مادرش و بقیه راه می رفت. نمی خندید، آنطور که دوست داشتم، اما توی چشم هایش یک چیز تازه بود. روبرو شدن با یک اتفاق تازه و از این پس فکر کردن به یک مسئله تازه. شاید دیگر هر وقت مادرش کمی خسته و بی حال بشود یاد همین روز بیافتد و همین قدر و حتی بیشتر نگران شود. همین اتفاقات به ظاهر ساده، ماجراهای معمولی، همین هاست که ما را بزرگ می کند. همین ها !

March 06, 2007

زیر تیغ

بعضی کارگردان ها می توانند یک ایده مرکزی ساده را آنچنان پرورش داده و در طول فیلم بسط بدهند که ساده بودن آن پلات به چشم نیاید. و بر عکس بعضی ها یک ایده خوب را چنان خراب می کنند که آدم یادش می رود پشت چنین روایت ابتدایی و بی ظرافتی یک پلات عالی خوابیده است.
حکایت زیر تیغ و محمد رضا هنرمند بی شک از گروه دوم است. پس از رخ دادن اتفاق اصلی و فاش شدن راز قتل فیلم به شکلی عجیب دچار تکرار گشته و بویژه در قسمت های اخیر به شکل وحشتناکی به آن آب بسته شده. در همین چند قسمت آخر فهرستی از بی شمار صحنه های تکراری می توان ردیف کرد که بعضا حتی در دیالوگ ها هم یکسان هستند و از میزانسن قوی و دکوپاژ حساب شده هم که از همان اول خبری نبود. هنرمند به هیچ وجه کارنامه بدی ندارد. فیلمهایش در نهایت نه آثاری ضعیف که متوسط محسوب می شوند اما زیر تیغ به رغم بهره گیری از چند بازیگر تراز اول سینما که پس از سالها در تلویزیون حضور می یابند ضعیف است و ضعف هایش را بازی بازیگرانش هم نمی تواند بپوشاند. به نظر می رسد هنرمند در زیر تیغ به نوعی تحت تاثیر همان ایده اولیه قرار گرفته و احساس کرده که تماشاگر تلویزیونی با توجه به گروه بازیگران و شکلی پیشروی ماجرا که هر از گاهی یک گره را باز می کند با سریال همراهی خواهد کرد و در تلویزیون هم چه چیزی بهتر از این ؟! و سری که درد نمی کند را هم که دستمال نمی بندند. وقتی با همین سطح کیفی هم در بین این همه سریال زیر استاندارد بهترین سریال تلویزیون است و مردم هم هر هفته راس ساعت پایش می نشینند زحمت بیشتر و کار جدی تر چرا ؟
ولی بی انصافی محض است که در باره زیر تیغ حرف یزنی و راجع به موسیقی اش چیزی نگویی. هر چند درباره آثار بزرگ و خوب هر چقدر که حرف بزنی از ارزششان کم می کنی. بهتر است من هم چیزی نگویم، کمی که صبر کنیم دوشنبه دیگر سر می رسد و دوباره تار علیزاده و ...

March 04, 2007

کوفت ِ ببخشید، مامان

امروز شاهد یک اتفاق فوق العاده بودم. از همان هایی که چندین حس و حال را با هم دارند. با برادرم سوار تاکسی شدیم و نشیستیم صندلی جلو. توی مسیر مادری با پسر کوچکش سوار شدند. موقع پیاده شدن مادر کرایه را داد دست بچه و گفت تو کرایه را بده. پسر بچه هم با احترام خاصی به راننده گفت « بفرمائین آقا ».
بعد مادر در را باز کرد و داشت پیاده می شد که پسرک گفت « مامان من می خواستم در رو باز کنم » مادر هم در موضع ضعف و با صدایی که احساس ندامت را همراه داشت گفت « ببخشید »؛ و اتفاق اصلی رخ داد و این ماجرای معمولی را تبدیل کرد به یک خاطره ماندگار! پسرک در پاسخ ببخشید مادرش بی رودربایستی گفت « کوفت ِ ببخشید، مامان! ». دو تا پیرزن صندلی عقب در عین حال که نمی توانستند جلوی خنده شان را بگیرند شروع کردند به بحث اندر باب اخلاق و بچه های این دوره و زمانه و راننده هم گفت « الان که اینجوری وای به حال فردای این پدر و مادر ».
من ولی راستش به هیچوجه به اخلاق و این جور چیزها فکر نمی کردم و داشتم فقط می خندیدم. نکته خنده دار همه به نظرم اصلا حرف آخر پسر بچه نبود. این بود که مادر خیلی سعی می کرد به پسرش استقلال و تشخص بدهد و می گفت کرایه را تو بگیر حساب کن و البته به هدفش هم رسیده بود و لی پسرک کمی زیاد اعتماد به نفس پیدا کرده بود و مادر شده بود زیر دست و پسر مثل ارباب ها فرمان می داد. باید آنجا بودید تا لحن مادر را وقتی گفت ببخشید و پسر را وقتی گفت کوفت ِ ببخشید، مامان بشنوید !

March 03, 2007

ما، روابط اجتماعی و مرتب آپدیت شدن این وبلاگ!

نمیدونم چرا اینجوری میشه، اما هر بار که عزمم رو جزم می کنم که مرتب بنویسم یه حسی میاد سراغم که نمیتونم حتی یه پست بنویسم. این دفعه هم واسه همین نمیخوام قول بدم که مرتب پست بذارم اما سعیم رو می کنم. کاش همه چیز دست خود آدم بود تا می تونست هر جوری دوست داره زندگی کنه، اما هر حرکتت و هر رفتارت یه جورایی در ارتباط با دیگران و تاثیر گرفته از دیگران. این که من نمی تونم مرتب بنویسم همش به خودم مربوط نیست و بیشترش حال و روزیه که محصول روابط اجتماعیه. بهر حال امیدوارم از این به بعد مرتب بشم، البته اگه همه چیز مرتب بشه !