March 07, 2007

مرگ / زندگی !

داشتم از تلفن کارتی کنار خیابان با کسی حرف می زدم که ناگهان توی پیاده رو چند متر آنطرف تر از من یک زن میانسال که با دختر بچه اش و چند نفر دیگر داشتند می رفتند زمین خورد و از حال رفت. همین طور که با طرف صحبت می کردم حواسم به ماجرا بود. کم کم مردم جمع شدند و من از میان شلوغی فقط گریه های دختر بچه را می دیدم. دیگر حواسم به صحبت های دوستم پشت خط نبود. با دستپاچگی خداحافظی کردم و رفتم به سمت شلوغی. مادر درازکش روی زمین از حال رفته بود و دختر بچه پنج، شش ساله اش بالای سرش گریه می کرد. نمی دانم چرا اما احساس می کردم بدترین و دلخراشترین صحنه های زندگیم را می بینم. چشم های مادر گاهی نیم باز می شدند و امیدوار می شدم که همه چیز به خوبی تمام شد اما پلک هایش دوباره سنگین می شدند و می افتادند. دلم می خواست مادر چشم باز کند و سرپا بایستد و دختر از میان اشک های صورتش لبخند بزند ... اما نمی شد؛ چشم های مادر باز نمی شد.
یک آن خودم را گذاشتم جای دختر؛ من ِ ظاهرا عاقل و بالغ هم از تصور این که در چنین موقعیتی قرار بگیرم سی وسه بند بدنم می لرزید، چه رسد به دختر بچه ای پنج، شش ساله. با اینکه پیش از این یکبار تجربه از نزدیک جان دادن یک انسان را ـ آنهم یکی از بستگان بسیار نزدیک ـ از سر گذرانده بودم اما امروز برای اولین بار با همه وجودم سرمای مرگ را حس می کردم. مادر را بردند توی یک فروشگاه البسه و بعد از چند دقیقه اورژانس سر رسید. نمی خواستم داخل فروشگاه بروم و باز با گریه های دخترک روبرو شوم، اما از هر کسی که بیرون می آمد می پرسیدم
ـ آقا، حال ِ این خانوم خوب شد ؟
ـ چیزیش نیست بابا، خوب میشه
ـ دخترش خیلی وضع ناراحت کننده ای داشت
ـ آره طفلی !
و بعد از چند دقیقه بیرون آمدند. مادر داشت سرپا راه می رفت و دخترک هم در حالی که هنوز قطره های اشک روی صورتش برق می زدند جلوتر از مادرش و بقیه راه می رفت. نمی خندید، آنطور که دوست داشتم، اما توی چشم هایش یک چیز تازه بود. روبرو شدن با یک اتفاق تازه و از این پس فکر کردن به یک مسئله تازه. شاید دیگر هر وقت مادرش کمی خسته و بی حال بشود یاد همین روز بیافتد و همین قدر و حتی بیشتر نگران شود. همین اتفاقات به ظاهر ساده، ماجراهای معمولی، همین هاست که ما را بزرگ می کند. همین ها !

No comments: