June 11, 2007

اي كاش مي رفتم !

تجربه تازه اي است؛ دوست نزديكم علي صابري را برده اند و هيچ خبري از وضعيتش ندارم. دلشوره دارم و مدام در اين فكرم كه حالا كجاست و چه مي كند؟ روزهايي خوش را با هم سپري كرديم و حالا، امروز، روز تلخ اوست و روز تلخ من هم.
تعليق ترم خورده بود و اين روزها بيشتر همديگر را مي ديديم. بيشتر از بقيه اوقات كه مي رفت تهران و براي آخر ترم ها مي آمد و گشت و گذارمان هميشه به راه بود، وقتي كه مي آمد. گشت و گذار كه نه! مي گشتيم و راه مي رفتيم و بيشتر از آنكه پاهايمان كار كند ذهنمان و زبانمان كار مي كرد. دوشنبه همين هفته پيش بود كه با هم رفتيم كوه و گشتيم و باز هم حرف زديم. بحث اصلي مان هم اين بود كه مي توانيم چند دقيقه حرف بزنيم بي آنكه كار به علم و فرهنگ و هنر و فلسفه و سياست نكشد كه نتوانستيم و ركوردي كه به جاي گذاشتيم از دو، سه دقيقه بيشتر نشد! از كوه پيمايي پنج ساعته كه بر مي گشتيم ديگر نا نداشتم كه حتي كلمه اي به زبان بياورم، اما او همچنان پرتوان بود و با همه خستگي اش مي خواست كه عصر هم همديگر را ببينيم كه نتوانستم و نرفتم و او تنها رفته بود. فردايش هم باز تماس گرفت كه خسته بودم هنوز، از كوه پيمايي ديروز و باز نرفتم؛ با اين اميد كه فردا، پس فردا زنگ مي زنم و قراري مي گذارم و باز همديگر را مي بينيم و باز مي گرديم و حرف مي زنيم. اما اي كاش مي رفتم. مي رفتم اگر مي دانستم كه فردا و پس فردايي ممكن است هرگز نيايد و حالا نمي دانم ديدار بعدي كي و كجا دست خواهد داد. اي كاش مي رفتم!

1 comment:

Anonymous said...

سلام.
اي كاش به من هم خبر ميدادين تا بيام .
من هم ميخواستم ببينمش .
كلي باهاش حرف داشتم .